eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
782 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9.4هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هشتادودوم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 صراط مستقیم كمي
💙 :) 🌱 اسخريوطي به شدت جا خورده بود ... - تو ادعا مي كني اون مرد زنده است ... منم اين حرف رو قبول مي كنم چون وقتي گفتي توي عراق دنبالش مي گشتن ... هر چند دليلش رو نمي دونستم ... اما براش مدرك داشتم ... شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولي براي من قابل پذيرش بود ... اين حرف رو قبول كردم كه مردي وجود داره از نسل پيامبر شما ... با بيش از هزار سال سن ... به سني ها كاري ندارم كه ارتباط شون با پيامبري كه هرگز نديدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر كسي كه در راس قرار بگيره مي تونه در مسير درست يا غلط باشه ... اما شماها براي من خنده دار هستيد ... تو ادعا مي كني شيعه به جهت داشتن امام و افرادي كه به لحاظ معرفتي منتخب خدا هستند ... در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته ... اگر اينطوره ... پس چرا گفتي ما، اون مرد رو نمي بينيم ... و نمي دونيم كجاست؟ ... يعني شما عمل تون هيچ شباهتي به اون فرد نداره ... و الا چه دليلي داره كه اون بين شما نباشه ... شما چنين ادعايي داريد ... و آدم هايي مثل تو ... نصف دنيا رو سفر مي كنن و ميرن ايران ... كه مثلا در روز تولد اون فرد كنار برادران شون باشن ... و اين روز رو جشن بگيرن ... در حالي كه اون به حدي تنهاست ... كه كسي رو نداره حتي تولدش رو با اون جشن بگيره ... نه يك سال ... نه ده سال ... هزار سال ... رفتم جلو و سرم رو بردم نزديكش ... - هزار سال ... بيشتر از هزار جشن تولد ... بيشتر از هزار عيد ... بيشتر از هزار تحويل سال ... و بين تمام ملت هايي كه از شما به وجود اومدن ... و از بين رفتن ... همه تون عين يهوداي* عيسي مسيح بوديد ... شما فقط يك مشت دروغگو هستيد ... اگر دروغ نمي گيد و مسيرتون صحيحه ... اگر مسیری كه میری درسته ... امام تون كجاست؟ ... اشك توي چشم هاش جمع شده بود ... سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفي كرد ... اما لغزيدن و فرو افتادن قطرات اشك از پشت دست هاش ديده مي شد ... دو قدم ازش فاصله گرفتم ... نمي دونم چي شد و چرا اون كلمات رو به زبون آوردم ... هنوز قادر به تشخيص حقيقت نبودم ... قادر به پذير تفكر و ايدئولوژي اسلام نبودم ... جواب سوال هام بيشتر از اينكه ذهنم رو آرام كنه آشفته تر مي كرد ... اما يه چيز رو مي دونستم ... در نظر من، شيعيان انسان هاي احمقي بودند كه حرف و عمل شون يكي نبود ... ادعاي پيروي و تبعيت از خدا رو داشتند ... در حالي كه طوري زندگي مي كردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هايي بودن كه با جامه هاي مقدس ... فقط براي رسيدن به بهشت خيالي، خودشون رو گول مي زدن و فريب مي دادن ... در حالي كه اگر لا قي اون بهشت خ يالي بودن ... پس چرا لا قي بودن در كنار امام شون نبودن؟ ... اونها خودشون رو پيرو خدايي مي دونستن ... كه همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانش ني يپ امبرش رو مخفي كرده بود ... چند لحظه به ساندرز نگاه كردم ... نمي تونستم حالتش رو درك كنم ... اما نمي تونستم توي اون شرايط رهاش هم كنم ... اون آدم خاص و محترمي بود كه نظيرش رو نديده بودم ... و هر چه بيشتر باهاش برخورد مي كردم بيشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم مي شد ... براي همين نمي تونستم وسط اون بدبختي و انحطاط تصورش كنم ... رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ... - اگه توي تمام اين سال هاي كاريم ... توي دايره جنايي ... يه چيز رو درست فهميده باشم ... اونه كه فريب و گمراهي با كلمات زيبا به سراغ آدم مياد ... تو آدم محترمي هستي ... و من تمام كلماتت رو به دقت گوش كردم ... اما حتي پيامبر و كتاب تون با حقانيت داشتن فاصله زيادي داره ... هر چقدرم كه زندگي سخت باشه ... براي رسيدن به آرامش ذهن ... نيازي به تبعيت از تخيل و توهم نيست ... دين مال انسان هاي ضعيفه كه تقص ري اشتباهات و كمبود خودشون رو گردن يكي ديگه بندازن ... و كي از يه موجود خيالي بهتر كه تقصير همه چيز رو بندازيم گردنش ... سرم رو كه آوردم بالا ... كشيش داشت صندلي مادر ساندرز رو هل مي داد و از كليسا خارج مي كرد ... وقت رفتن بود ... هر كسي بايد مسير خودش رو مي رفت ... * یهوداي اسخريوطی ، شخصي از حواريون كه در ازاي پول، جاي اختفاي حضرت عيسی را به سربازان رومی لو داد تا ايشان را بكشند ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌هشتادودوم 🌿﷽🌿 🌻کار این مهمان نوازی ها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته دو
🌿﷽🌿 🌻ورود به سال 93 از ابتدا برایم عجیب بود. حالات حمید عوض شده بودسجده های نمازش را طولانی تر کرده بودتا قبل از این پیش من گریه نکرده بود ولی از همان فروردین ماه گاه و بیگاه شاهد اشک هایش بودم. داخل اتاق تاریک می رفت و بی صدا اشک می ریخت نماز شب که می خواند با سوز الهی العفو می گفت. 🌷 وقتی به چهره اش نگاه می کردم انرژی مثبت و آرامش می گرفتم چشم هایش زیبا بود ولی جور دیگری زیباییش را نشان می داد. پیش خودم می گفتم احتملا از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی می بینم. ولی این تنها نظر من نبوددوستان خودش هم شوخی می کردند و می گفتند:((حمید نوربالا می زنی!)). این احساس بی علت نبود حمید واقعا آسمونی تر شده بود. ❤️ شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه مجدد خادم الشهدا شدیم مثل همیشه با حاج آقای صباغیان تماس گرفت هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دو کوهه شدیم. از درپادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمان ها به ما خوش آمد می گفتند ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند. 💐عکس های بزرگ قدی روی دیوار ساختمان ها به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت ساختمان هایی که هنوز هم بچه های گردان های کمیل و مقداد و ابوذر و مالک را فراموش نکرده بودند. جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت که رسیدیم حمید گفت: 🌺یه روزی صدای بچه های رزمنده توی صبگاه دو کوهه می پیچیده بعد از دعای صباحی که شهید گاستانی میخوند نرمش می کردن و می گفتن یک دو سه شهید! ولی الان انگار دو کوهه خلوت کرده و منتظره منتظر یه روزی که یه سری مثل همون شهدا پیدا بشن و اینجا دوباره نفس بکشن. 🌹چند روزی به عنوان خادم در دو کوهه ماندیم گاهی از اوقات حمید را می دیدم که با ماشین در حال تردد و کمک برای خدمت به زائران شهداست. روز سوم که دو کوهه بودیم کاروانی از تهران می خواستند به دیدن بچه های گردان تخریب بروند. 🌸 این حسینیه دو کیلومتری از ساختمان های اصلی دو کوهه فاصله دارد جایی که بچه های تخریب برای اموزش ها و خلوت های شبانه خودشان انتخاب کرده بودند. چون هوا گرم شده بود امکان پیاده روی وجود نداشت با تصمیم مسئولین قرار شد با ماشین زائران را به حسینیه تخریب برسانیم من هم همراهشان رفتم. ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هشتادودوم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 صراط مستقیم كمي
💙 :) 🌱 اسخريوطي به شدت جا خورده بود ... - تو ادعا مي كني اون مرد زنده است ... منم اين حرف رو قبول مي كنم چون وقتي گفتي توي عراق دنبالش مي گشتن ... هر چند دليلش رو نمي دونستم ... اما براش مدرك داشتم ... شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولي براي من قابل پذيرش بود ... اين حرف رو قبول كردم كه مردي وجود داره از نسل پيامبر شما ... با بيش از هزار سال سن ... به سني ها كاري ندارم كه ارتباط شون با پيامبري كه هرگز نديدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر كسي كه در راس قرار بگيره مي تونه در مسير درست يا غلط باشه ... اما شماها براي من خنده دار هستيد ... تو ادعا مي كني شيعه به جهت داشتن امام و افرادي كه به لحاظ معرفتي منتخب خدا هستند ... در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته ... اگر اينطوره ... پس چرا گفتي ما، اون مرد رو نمي بينيم ... و نمي دونيم كجاست؟ ... يعني شما عمل تون هيچ شباهتي به اون فرد نداره ... و الا چه دليلي داره كه اون بين شما نباشه ... شما چنين ادعايي داريد ... و آدم هايي مثل تو ... نصف دنيا رو سفر مي كنن و ميرن ايران ... كه مثلا در روز تولد اون فرد كنار برادران شون باشن ... و اين روز رو جشن بگيرن ... در حالي كه اون به حدي تنهاست ... كه كسي رو نداره حتي تولدش رو با اون جشن بگيره ... نه يك سال ... نه ده سال ... هزار سال ... رفتم جلو و سرم رو بردم نزديكش ... - هزار سال ... بيشتر از هزار جشن تولد ... بيشتر از هزار عيد ... بيشتر از هزار تحويل سال ... و بين تمام ملت هايي كه از شما به وجود اومدن ... و از بين رفتن ... همه تون عين يهوداي* عيسي مسيح بوديد ... شما فقط يك مشت دروغگو هستيد ... اگر دروغ نمي گيد و مسيرتون صحيحه ... اگر مسیری كه میری درسته ... امام تون كجاست؟ ... اشك توي چشم هاش جمع شده بود ... سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفي كرد ... اما لغزيدن و فرو افتادن قطرات اشك از پشت دست هاش ديده مي شد ... دو قدم ازش فاصله گرفتم ... نمي دونم چي شد و چرا اون كلمات رو به زبون آوردم ... هنوز قادر به تشخيص حقيقت نبودم ... قادر به پذير تفكر و ايدئولوژي اسلام نبودم ... جواب سوال هام بيشتر از اينكه ذهنم رو آرام كنه آشفته تر مي كرد ... اما يه چيز رو مي دونستم ... در نظر من، شيعيان انسان هاي احمقي بودند كه حرف و عمل شون يكي نبود ... ادعاي پيروي و تبعيت از خدا رو داشتند ... در حالي كه طوري زندگي مي كردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هايي بودن كه با جامه هاي مقدس ... فقط براي رسيدن به بهشت خيالي، خودشون رو گول مي زدن و فريب مي دادن ... در حالي كه اگر لا قي اون بهشت خ يالي بودن ... پس چرا لا قي بودن در كنار امام شون نبودن؟ ... اونها خودشون رو پيرو خدايي مي دونستن ... كه همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانش ني يپ امبرش رو مخفي كرده بود ... چند لحظه به ساندرز نگاه كردم ... نمي تونستم حالتش رو درك كنم ... اما نمي تونستم توي اون شرايط رهاش هم كنم ... اون آدم خاص و محترمي بود كه نظيرش رو نديده بودم ... و هر چه بيشتر باهاش برخورد مي كردم بيشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم مي شد ... براي همين نمي تونستم وسط اون بدبختي و انحطاط تصورش كنم ... رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ... - اگه توي تمام اين سال هاي كاريم ... توي دايره جنايي ... يه چيز رو درست فهميده باشم ... اونه كه فريب و گمراهي با كلمات زيبا به سراغ آدم مياد ... تو آدم محترمي هستي ... و من تمام كلماتت رو به دقت گوش كردم ... اما حتي پيامبر و كتاب تون با حقانيت داشتن فاصله زيادي داره ... هر چقدرم كه زندگي سخت باشه ... براي رسيدن به آرامش ذهن ... نيازي به تبعيت از تخيل و توهم نيست ... دين مال انسان هاي ضعيفه كه تقص ري اشتباهات و كمبود خودشون رو گردن يكي ديگه بندازن ... و كي از يه موجود خيالي بهتر كه تقصير همه چيز رو بندازيم گردنش ... سرم رو كه آوردم بالا ... كشيش داشت صندلي مادر ساندرز رو هل مي داد و از كليسا خارج مي كرد ... وقت رفتن بود ... هر كسي بايد مسير خودش رو مي رفت ... * یهوداي اسخريوطی ، شخصي از حواريون كه در ازاي پول، جاي اختفاي حضرت عيسی را به سربازان رومی لو داد تا ايشان را بكشند 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸