eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
728 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هفتادوهفتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 پیچش سرنوشت
💙 :) 🌱 بازجو برگشتم سمتش ... در حالي كه هنوز توي شوك بودم و حس مي كردم برق فشار قوي از بين تك تك سلول هاي بدنم عبور كرده ... - تو از كجا مي دوني؟ ... با صلابت بهم نگاه كرد ... - به نظر مياد اين حرف براي شما جديد نبود ... همچنان محكم بهش زل زدم ... و به سكوتم ادامه دادم ... تا جايي كه خودش دوباره به حرف اومد ... - زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توي ايران آشنا شدم و ا ني آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ... دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... كه مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ... اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار مي كرد ... بگو امام تون كجاست؟ ... نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ... بي اختيار پشت سر هم پلك زدم ... چند بار ... انگشت هام يخ كرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نمي رفت ... اين حرف ها براي هر كس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين كلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي كرد ... ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريكي گم شدم ... سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني كه داشت دور مي شد حس كنم ... چند بلوك بعد زدم كنار ... خلوت ترين جاي ممكن ... يه گوشه دنج و تاريك ديگه ... به حدي دنج كه خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ... نه فقط حرف هاي ساندرز ... كه حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ... حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينكه اون روحاني بي دليل شكنجه و بازجويي شده ... كار سختي نبود ... دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود كه وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فكر كنم ... چه برسه به اينكه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ... دلم نمي خواست فكر كنم ... نه به اون حرف ها ... نه به پدرم ... نه به اون مرد كه اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ... يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ... - سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فكر كردم بارت رو عوض كردي ... نشستم روي صندلي ... - چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دكتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريكاوري كامل نبايد الكل بخورم ... و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ... - اما امشب فرق مي كنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ كدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ... از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ... - اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الكل مشكلي رو حل نمي كنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ... دردسرهات رو چند برابر نكن ... تو كه تا اينجاي ترك كردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ... من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هفتادوهفتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 پیچش سرنوشت
💙 :) 🌱 بازجو برگشتم سمتش ... در حالي كه هنوز توي شوك بودم و حس مي كردم برق فشار قوي از بين تك تك سلول هاي بدنم عبور كرده ... - تو از كجا مي دوني؟ ... با صلابت بهم نگاه كرد ... - به نظر مياد اين حرف براي شما جديد نبود ... همچنان محكم بهش زل زدم ... و به سكوتم ادامه دادم ... تا جايي كه خودش دوباره به حرف اومد ... - زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توي ايران آشنا شدم و ا ني آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ... دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... كه مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ... اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار مي كرد ... بگو امام تون كجاست؟ ... نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ... بي اختيار پشت سر هم پلك زدم ... چند بار ... انگشت هام يخ كرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نمي رفت ... اين حرف ها براي هر كس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين كلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي كرد ... ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريكي گم شدم ... سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني كه داشت دور مي شد حس كنم ... چند بلوك بعد زدم كنار ... خلوت ترين جاي ممكن ... يه گوشه دنج و تاريك ديگه ... به حدي دنج كه خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ... نه فقط حرف هاي ساندرز ... كه حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ... حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينكه اون روحاني بي دليل شكنجه و بازجويي شده ... كار سختي نبود ... دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود كه وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فكر كنم ... چه برسه به اينكه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ... دلم نمي خواست فكر كنم ... نه به اون حرف ها ... نه به پدرم ... نه به اون مرد كه اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ... يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ... - سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فكر كردم بارت رو عوض كردي ... نشستم روي صندلي ... - چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دكتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريكاوري كامل نبايد الكل بخورم ... و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ... - اما امشب فرق مي كنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ كدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ... از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ... - اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الكل مشكلي رو حل نمي كنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ... دردسرهات رو چند برابر نكن ... تو كه تا اينجاي ترك كردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ... من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸