👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتچهلنهم ✨﷽✨ قبل از اذان صبح برگشــت. پیکر شــهید هم روی دوشش بود. خستگی در
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتپنجاه
✨﷽✨
.رفته بودم دیدن دوستم. او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد
پای او شــدیداً آســیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشــحال شد و
!خیلی از من تشکر کرد. اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم
دوســتم گفت: ســید جون، خیلــی زحمت کشــیدی، اگه تــو مرا عقب
نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم: معلوم هست چی می گی!؟ من زودتر از
:بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. دوستم با تعجب گفت
!نه بابا، خودت بودی، کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی
.اما من هر چه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود
مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فکر کردم. یکدفعه چیزی به ذهنم
.رسید. رفتم سراغ ابراهیم! او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا
ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومترآن
!هم در کوه با خودم عقب بیاورم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد
یک آدم کم حرف، که هم هیکل من باشــد و قدرت بدنی بالائی داشــته
!باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است
امــا ابراهیم چیزی نمی گفــت. گفتم: آقا ابرام به جَــدم اگه حرف نزنی از
.دستت ناراحت می شم. اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود
گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی
می آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من
تقریباً آخرین نفر بودم. درآن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و
حرکت کردیم. در راه به من می گفت سید، من هم فهمیدم که باید از رفقای
.شما باشد. برای همین چیزی نگفتم. تا رسیدیم به بچه های امدادگر
!بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد
.علتش را می دانستم. او همیشه می گفت کاری که برای خداست، گفتن ندارد
٭٭٭
به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسائی بودیم
.که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم
چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید: شما سربازهای خمینی هستید!؟
.ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم
.بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟! گفت: زندگی می کنم
!دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری؟
.پیرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم از اینجا می رفتم؟
ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم
.از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت: این ها هدیه امام خمینی)ره(برای شماست
.پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم
بعضــی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه
!باشیم. تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی
ابراهیم گفت: اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانیاً مطمئن
باشــید این پیرمرد دیگر با ما دشــمنی نمی کند. شما شــک نکنید، کار برای
،رضای خدا همیشــه جواب می دهد. درآن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه
.کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم
ادامه دارد.....