eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
730 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌چهارم گفتم: دیشــب این پسر دنبال شما وارد هیئت شــد. بعد هم آمد وکنار من نش
﷽ ســید حسین طحامی)کشتی گیر قهرمان جهان( به زورخانه ما آمده بود و با .بچه ها ورزش می کرد هر چند مدتی بود که ســید به مســابقات قهرمانی نمی رفت، اما هنوز بدنی بســیار ورزیده و قوی داشــت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حســن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟ حاج حســن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهیم، بعد هم اشاره کرد؛ برو .وسط گود .معمولاً در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود می بازد کشتی شــروع شد. همه ما تماشــا می کردیم. مدتی طولانی دو کشتی گیر .درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب .کند، این کشتی پیروز نداشت بعد از کشتی سید حسین بلندبلند می گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان !شجاعی، ماشاءالله پهلوون ٭٭٭ .ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد ابراهیم آمد جلو و باتعجب گفت: چیزی شده حاجی!؟ حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهرون ،دو تا پهلوون بودند به نام های حاج سید حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش .اون ها خیلی با هم دوست و رفیق بودند توی کشــتی هم هیچکس حریفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه این بود که .بنده های خالصی برای خدا بودند همیشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله۷ شروع می کردند. نَفَس گرم .حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا می داد بعــد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو یه پهلوون می دونم مثل اون ها! ابراهیم هم .لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اون ها کجا ،بعضــی از بچه ها از اینکه حاج حســن اینطور از ابراهیــم تعریف می کرد .ناراحت شدند فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن .داور شود. بعداز ورزش کشتی ها شروع شد چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آن ها. اما !در کشتی آخرکمی شلوغ کاری شد .آن ها سر حاج حسن داد می زدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود من دقت کردم و دیدم کشــتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه های مهمان .اســت. آن ها هم که ابراهیم را خوب می شناختند مطمئن بودند که می بازند !برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشــت که ابراهیم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشــت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع .ما برگشت ادامه دارد......
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌چہارم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 تماس هاے شخصے - پیدا ڪ
💙 :) 🌱 مسئلہ‌دارها دوباره داشتم ڪنترلم رو از دست مےدادم ... دلم مےخواست با مشت بزنم توے دهنش ... دستم رو مشت ڪرده بودم اما سعے مےڪردم خودم رو ڪنترل ڪنم ... برگشت پشت میزش ... - ڪارآگاه ...؟ ... - مندیپ ... توماس مندیپ ... - بہ نظر میاد شما ڪارتون رو خوب بلدید ڪہ با این شرایط ظاهرے ... اداره پلیس بہ شما هنوز اجازه ڪار ڪردن میده ... اما باید بگم ... منم ڪارم رو خوب بلدم ... مےدونید چے مدرسہ ما رو یڪے از آرام ترین و بهترین دبیرستان های ایالت ڪرده ... و باعث شده بالاترین امتیازها رو داشتہ باشیم؟... من مےتونم از چند صد مترے افراد مسئلہ‌دار رو بشناسم ... و برام خیلے جالبہ افسر پلیس واحد جنایي رو... این وقت از روز ... توے چنین شرایطے مےبینم ... چند لحظہ سڪوت ڪرد ... - پیشنهاد مےڪنم ڪارتون رو خارج از این دبیرستان شروع ڪنید ... چون من بچہ هاے شرور رو قبول نمےڪنم ... و همین طور ڪہ مےبینید در تشخیص آدم های مسئلہ‌دار هم خیلے خوبم ... هیچ‌چیز از آبرو و رتبہ علمے دبیرستان واسم مهمتر نیست ... پس دوستانہ ازتون خواهش ڪنم ... بدون وسط ڪشیدن پاے دبیرستان، پرونده رو حل ڪنید ... البتہ ما از هیچ ڪمڪے دریغ نمےڪنیم ... تمام سلول هاے بدنم گر گرفتہ بود ... انگار توے مغزم سرب داغ مےڪردن ... بہ هر زحمتے بود خودم رو ڪنترل ڪردم ... مےدونستم مےخواد من رو براے شروع یہ درگیرے تحریڪ ڪنہ ... اما چرا؟ ... چے توے فڪر و پشت این رفتار آرام بود؟ ... بدون گفتن ڪلمہ‌اے از در خارج شدم ... معاون سریع پشت سرم مےاومد ... چند قدمے ڪہ رفتم برگشتم سمتش ... - مےخوام همین الان ڪل چارت تحصیلے ڪریس تادئو رو ببینم ... با تمام نڪات و جزئیات ... اسامے دوست هاش ... و هر ڪسے ڪہ توے این دبیرستان لعنتے باهاش حرف مےزده... پشت سر معاون ... توے مسیر چشمم بہ اولین پلیسے ڪہ افتاد رفتم سمتش ... - سریع یہ قیچے آهن بر با دستڪش بیار ... از دفتر اصلے ڪہ اومدم بیرون حاضر باشہ ... پرونده ڪریس رو داد دستم ... بہ محض باز ڪردنش ... اولین نظریہ‌ام تایید شد ... عڪس روے پرونده ... عڪس ڪریس تادئو نبود ... شاید چهره ها یڪے بود ... اما این عڪس، تیپ و شخصیت توے عڪس ... متعلق بہ اون جنازه نبود ... ڪریس تادئوی 16 سالہ‌اے ڪہ بہ قتل رسیده ... با عڪس توے پرونده‌اش خیلے فرق داشت... ادامه دارد.....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌چهارم 🌿﷽🌿 ❤️ چند ماه بعد از این ماجرا عمو نقی بیست و دوم خرداد از مک‌ه برگشته ب
🌿﷽🌿 🌷پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می‌کردی، می‌دیدی همه گل‌ها و بوته‌های داخل باغچه دنبال سایه‌ای برای استراحت هستند. ❤️در حالی که هنوز خستگی یک‌سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت‌ها چشم‌هایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز؛ به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی‌هایش تجربه کنم. دوباره چشم‌هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل‌ها و درخت‌های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. علاقه من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود. برای اینکه تنهایی‌ها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود. 💐با صدای برادرم علی که گفت: _ «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش‌رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. 🍀مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت: _ آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت سریع داخل اتاق رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد، می‌دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه‌ای نداشتم! 🌺مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گل‌دار و قواره‌ای کرم‌ رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوال‌پرسی‌ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن‌آقا و خانمش آمده‌اند. شوهرعمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی به باغشان به روستای «سنبل‌آبادالموت» رفته بود. 🍎روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم: _ بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن. سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان‌ها رفتم و بعد از احوال‌پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه‌های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم. چند دقیقه‌ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. 🌸کم و بیش صدای صحبت‌ مهمان‌ها را ‌می‌شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد. می‌دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست‌، مرا که دید، زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده‌اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: _ فکر کنم این‌ بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی! ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌چہارم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 تماس هاے شخصے - پیدا ڪ
💙 :) 🌱 مسئلہ‌دارها دوباره داشتم ڪنترلم رو از دست مےدادم ... دلم مےخواست با مشت بزنم توے دهنش ... دستم رو مشت ڪرده بودم اما سعے مےڪردم خودم رو ڪنترل ڪنم ... برگشت پشت میزش ... - ڪارآگاه ...؟ ... - مندیپ ... توماس مندیپ ... - بہ نظر میاد شما ڪارتون رو خوب بلدید ڪہ با این شرایط ظاهرے ... اداره پلیس بہ شما هنوز اجازه ڪار ڪردن میده ... اما باید بگم ... منم ڪارم رو خوب بلدم ... مےدونید چے مدرسہ ما رو یڪے از آرام ترین و بهترین دبیرستان های ایالت ڪرده ... و باعث شده بالاترین امتیازها رو داشتہ باشیم؟... من مےتونم از چند صد مترے افراد مسئلہ‌دار رو بشناسم ... و برام خیلے جالبہ افسر پلیس واحد جنایي رو... این وقت از روز ... توے چنین شرایطے مےبینم ... چند لحظہ سڪوت ڪرد ... - پیشنهاد مےڪنم ڪارتون رو خارج از این دبیرستان شروع ڪنید ... چون من بچہ هاے شرور رو قبول نمےڪنم ... و همین طور ڪہ مےبینید در تشخیص آدم های مسئلہ‌دار هم خیلے خوبم ... هیچ‌چیز از آبرو و رتبہ علمے دبیرستان واسم مهمتر نیست ... پس دوستانہ ازتون خواهش ڪنم ... بدون وسط ڪشیدن پاے دبیرستان، پرونده رو حل ڪنید ... البتہ ما از هیچ ڪمڪے دریغ نمےڪنیم ... تمام سلول هاے بدنم گر گرفتہ بود ... انگار توے مغزم سرب داغ مےڪردن ... بہ هر زحمتے بود خودم رو ڪنترل ڪردم ... مےدونستم مےخواد من رو براے شروع یہ درگیرے تحریڪ ڪنہ ... اما چرا؟ ... چے توے فڪر و پشت این رفتار آرام بود؟ ... بدون گفتن ڪلمہ‌اے از در خارج شدم ... معاون سریع پشت سرم مےاومد ... چند قدمے ڪہ رفتم برگشتم سمتش ... - مےخوام همین الان ڪل چارت تحصیلے ڪریس تادئو رو ببینم ... با تمام نڪات و جزئیات ... اسامے دوست هاش ... و هر ڪسے ڪہ توے این دبیرستان لعنتے باهاش حرف مےزده... پشت سر معاون ... توے مسیر چشمم بہ اولین پلیسے ڪہ افتاد رفتم سمتش ... - سریع یہ قیچے آهن بر با دستڪش بیار ... از دفتر اصلے ڪہ اومدم بیرون حاضر باشہ ... پرونده ڪریس رو داد دستم ... بہ محض باز ڪردنش ... اولین نظریہ‌ام تایید شد ... عڪس روے پرونده ... عڪس ڪریس تادئو نبود ... شاید چهره ها یڪے بود ... اما این عڪس، تیپ و شخصیت توے عڪس ... متعلق بہ اون جنازه نبود ... ڪریس تادئوی 16 سالہ‌اے ڪہ بہ قتل رسیده ... با عڪس توے پرونده‌اش خیلے فرق داشت... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸