eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
774 دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌چهل‌یکم ﷽ ،برای اولین عملیات های نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شدیم. ابراه
﷽ امــا با اصرار بچه ها آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوی خاصی مشغول نماز شد. ابراهیم در این مدت شجاعتی داشت که ترس را از دل همه بچه ها خارج می کرد. حالا دیگر شب شده بود. از آخرین باری که ابراهیم را .دیدیم ساعت ها می گذشت به محل قرار رسیدیم، با ابراهیم و جواد قرار گذاشته بودیم که خودشان را .تا قبل از روشن شدن هوا به این محل برسانند چند ساعت استراحت کردیم ولی هیچ خبری از آن ها نشد. هوا کم کم در حال روشن شدن بود. ما باید از این مکان خارج می شدیم. بچه ها مرتب ذکر .می گفتند و دعا می خواندند. آماده حرکت شــدیم کــه از دور صدایی آمد .اسلحه ها را مسلح کردیم و نشستیم چند لحظه بعد، از صداها متوجه شدیم که ابراهیم و جواد هستند. خوشحالی .در چهــره همه موج می زد. با کمک بچه های تازه نفس به کمکشــان رفتیم .سریع هم از آن منطقه خارج شدیم نقشــه های به دســت آمده از این عملیات نفوذی در حمله های بعدی بسیار کارســاز بود. این جز با حماسه بچه های شجاع گروه از جمله ابراهیم و جواد به دســت نمی آمد. فردا ظهر ابراهیم و جواد مثل همیشه آماده و پرتوان پیش بچه هــا بودند. با رضــا رفتیم پیش ابراهیــم. گفتم: داش ابــرام، دیروز وقتی هلی کوپتر رسید چه کار کردید؟ با آرامش خاص و همیشــگی خودش گفت: خدا کمک کرد. من و جواد از هــم فاصله گرفتیم و مرتب جای خودمان را عوض می کردیم و به ســمت .هلی کوپتر تیراندازی می کردیم او هم مرتب دور می زد و به سمت ما شلیک می کرد. وقتی هم گلوله هایش تمام شد برگشت. ما هم سریع و قبل از رسیدن نیروهای پیاده به سمت ارتفاع !حرکت کردیم. البته چند ترکش ریز به ما خورد تا یادگاری بمونه ادامه دارد.....                      
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌چهل‌یکم 🌿﷽🌿 🍀هوای آن شب به شدت سرد بود،درکوچه وخیابان پرنده پر نمیزد،حمید زنگ ز
🌿﷽🌿 🌹ساعت یازده شب بود.آنقدر بالا پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود،وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت: چیزخاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن. دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم.حمید بعنوان همراه کنارم ماند. 🌸پنجشنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت ولی بخاطر من نرفت.ازکنار تخت من تکان نمی خورد.به صورتم نگاه میکرد ومی گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا. لبخند زدم،خیلی خسته بودم،داروها اثرکرده بود نمیتوانستم با او صحبت کنم. 🌷نفهمیدم چطور شد که خوابم برد،ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید ازخواب پریدم. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه چرا داری گریه میکنی؟نگران نباش چیزخاصی نیست. 🌷گفت: میترسم اتفاقی برات بیفته تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم که اگه قراره روزی بین ما جدایی بیفته اول باید من برم.والا طاقت نمیارم. 💐آن شب تاصبح کارش شده بود کنار تخت من نمازبخواند،پلک روی هم نگذاشت، فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تملم کرد. پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نمازشده است گفت" نمازخونه هست،اگرمیخواید نمازبخونید می تونید برید اونجا. ولی حمید قبول نکرد گفت: میخوام کنار خانمم باشم. 🌺رفتارحمید حتی برای پرستارهاهم غیرمعمول بود،فکرمی کردند ماچندسال است ازدواج کرده ایم، وقتی گفتم مافقط دوماه است عقد کرده ایم ازتعجب می خواستند شاخ دربیاورند. یکی از پرستارها به من گفت: شما دیگه شور عاشقی رو درآوردین.همسرمن بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد میخوابید. 🍀آن شب هشت آذر هزاروسیصدونودویک حمیداصلا نخوابید.درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد، بازهم هشت آذر! ولی این بار من تاصبح بالای سرحمید نخوابیدم! ادامه دارد....