👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتچهلپنجم ﷽ یکــی از عملیات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رســید. بچه
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلششم
﷽
روزهای پایانی سال ۱۳۵۹ خبر رسید بچه های رزمنده، عملیاتی دیگری را بر
،روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو
.عملیات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند
برای این کار به جز ابراهیم، وهاب قنبری
.۱ و رضا گودینی و من انتخاب شدیم
.شاهرخ نورایی و حشمت کوه پیکر نیز از میان کردهای محلی با ما همراه شدند
.وسایل لازم که مواد غذایی و ساح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم
با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. با عبور از ارتفاعات، به
منطقه دشت گیان رسیدیم. با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا
.کردیم و خودمان را مخفی کردیم
در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســایی مواضع دشــمن و جاده های
داخل دشت پرداختیم. از منطقه نفوذ دشمن نیز نقشه ای ترسیم کردیم. دشت
روبروی ما دو جاده داشــت که یکی جاده آســفالته)جاده دشــت گیان( و
.دیگری جاده خاکی بود که صرفاً جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد
فاصله بین ایــن دو جاده حدوداً پنج کیلومتر بود. یــک گروهان عراقی با
.استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت آن را برعهده داشتند
با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز حرکت کردیم
من و رضا گودینی به سمت جاده آسفالته و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی
رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتیم. وقتی جاده خلوت شــد به ســرعت روی
.جاده رفتیم
دو عدد مین ضد خودرو را در داخل چاله های موجود کار گذاشتیم. روی
.آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم
از نقــل و انتقالات نیروهای دشــمن معلوم بود کــه عراقی ها هنوز بر روی
بازی دراز درگیر هســتند. بیشــتر نیروهــا و خودروهای عراقی به آن ســمت
می رفتند. هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی از پشت
!سرمان شنیدیم. ناگهان هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم
یک تانک عراقی روی مین رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی
گلوله های داخل تانک نیز یکی پس از دیگری منفجر شــد. تمام دشــت از
ســوختن تانک روشن شــده بود. ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها افتاده
.بود. به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند
.وقتی به ابراهیم و بچه ها رسیدیم، آن ها هم کار خودشان را انجام داده بودند
با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. ابراهیم گفت: تا صبح وقت زیادی
داریم. اســلحه و امکانات هم داریم، بیایید با کمین زدن، وحشت بیشتری در
.دل دشمن ایجاد کنیم
هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل
جاده خاکی شــنیده شد. یک خودرو عراقی روی مین رفت و منهدم شد. همه
ما از اینکه عملیات موفق بود خوشحال شدیم. صدای تیراندازی عراقی ها بسیار
زیاد شد. آن ها فهمیده بودند که نیروهای ما در مواضع آن ها نفوذ کرده اند برای
.همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند. ما هم با عجله به سمت کوه رفتیم
روبروی ما یک تپه بود. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشــت آن به سمت ما
!آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت
۱۱۴
بچه ها ســریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی
به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او
کشته شده بودند. فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به
.پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد
یکی از بچه ها اســلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. جوان
.عراقی مرتب می گفت: الامان الامان
!ابراهیم ناخودآگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟
.گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم
ابراهیم جواب داد: رفیق، تا وقتی تیراندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما
!حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست
بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی
.کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم
یکــی گفت: آقا ابرام، معلومه چی کار می کنــی!؟ از اینجا تا مواضع خودی
ســیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن
!قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته
بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم
عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم. در پایین کوه کمی استراحت کردیم
.و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم
پس از هفت ســاعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم
با اســیر عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد. موقع اذان
صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح را خواندیم. اســیر عراقی هم با ما
!نمازش را به جماعت خواند
آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است. بعد از نماز،کمی غذا خوردیم.
ادامه دارد.....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمتچهلپنجم 🌿﷽🌿 🌻بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه راه افتادیم، معمولا خیلی از
#یادت_باشد
#قسمتچهلششم
🌿﷽🌿
🌼روز آخر پاییز حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد:
خانوم اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون.
همیشه همین کار را میکرد،وقتی میخواست به خانه ما بیاید ازقبل پیام میداد.
🌻به شوخی جواب دادم:
اجازه بده ببینم وقت دارم؟
جواب داد:
لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیاییم پیش شما،دلمون تنگ شده.
🌸گفتم:
حمیدآقا بفرمایید،ما مشتاق دیداریم،هر وقت اومدی قدمت روی چشم.
انگار که سر کوچه به من پیام داده باشد تا این راگفتم دودقیقه نشد که زنگ خانه را زد.
اولین شب یلدای زندگی مشترک مابود.شام را که خوردیم بساط شب چله را پهن کردیم وهندوانه را وسط گذاشتیم.
🍎آبجی فاطمه رفته بود تو نخ فال گرفتن،دستم را گرفت وگفت:
میخوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.
من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزها نداشتیم،فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود.
هرچیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه میکردم.
❤️وقتی آبجی تمام خط و خطوط دستم را تفسیر و تعبیر کرد،دستم را تکان دادم و باخنده به حمید گفتم:
دیدی تو منو دوست نداری،فالش هم دراومد،دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر!
هر دو زدیم زیر خنده.
حمید به آبجی گفت: دختر دایی ببینیم میتونی زندگی مارو خراب کنی وامشب یه دعوا درست کنی.
🌷تا نیمه های شب من وحمید گل گفتیم و گل شنیدیم،عادت کرده بودیم،معمولا هر وقت می آمد تا دوازده یک نصف شب می نشستیم و صحبت میکردیم ولی شب ها را نمی ماند.
💐موقع خداحافظی سر پله راهرو دوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شدبرایمان چای و هندوانه آورد،
همان جا چای میخوردیم وصحبت میکردیم،اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود.
💐موقع خداحافظی وقتی حمید در راهرو را بازکرد متوجه شدیم کلی برف آمده است،سرتاسرحیاط وباغچه سفید پوش شده بود.
🌺حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد،دستی تکان داد و رفت.
جای قدم های حمید روی برف شبیه ردپایی که آدم را برای رسیدن به مقصد دلگرم میکند تا مدت ها جلوی چشم هایم بود.
حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این رد پاهای روی برف خیلی کم تکرار شد!
فردای شب یلدا چادرمشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم.
آن زمان ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم وحجاب بیشتری داشته باشم.
این چادر بهانه ای شد تا ازهمان روز همین مدلی چادر سرکنم.
🍀دانشگاه که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند،وقتی جویا شدند بهانه آوردم که دوخت مقنعه بازشده.
اما کم کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد.
اولین باری که حمید دید خیلی پسندید وگفت:اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد.
ادامه دارد...