eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
773 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
336 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌چهل‌وهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 جوشش خون - حدود سا
💙 :) 🌱 قلبے ڪہ دیگر نمےزد لالا ديگه نمےتونست حرف بزنہ ... فقط گريہ مےڪرد ... مےلرزيد و اشڪ مےريخت ... با هر ڪلمہ‌اے ڪہ از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس مےڪردم ... جاے ضربات چاقو روے بدن خودم آتيش گرفتہ بود ... - من ترسيده بودم ... اونقدر ڪہ نتونستم از جام تڪون بخورم... مغزم از ڪار افتاده بود ... اون ڪہ رفت دويدم جلو ... ڪريس هنوز زنده بود ... يہ خط خون روے زمين ڪشيده شده بود و اون بےحال ... چشم هاش داشت مےرفت و مےاومد ... نمےتونست نفس بڪشہ ... سعے ڪردم جلوے خونریزے رو بگيرم ... اما همہ چے تموم شد ... ڪریس مرد ... تنفس مصنوعے هم فايده اے نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگہ نمےزد ... چند دقيقہ فقط اشڪ مےريخت ... گريہ هاے عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ... اوبران با حالت خاصے بہ من نگاه مےڪرد ... انگار فهميده بود حس من فراے تاسف، ناراحتے و همدردے بود ... انگار حس مشترڪ من رو مےديد ... نمےدونستم چطور ادامہ بدم ... ڪہ حاضر بہ بردن اسم قاتل بشہ ... ضعف و بےحسے شديدے داشت توے بدنم پيش مےرفت و پخش مےشد ... - توے همون حال بودم ڪہ يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمےگشت سراغ ڪريس ... منم فرار ڪردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بڪشہ ... اون موقع نمےدونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ ڪريس فهميدم اون واقعا ڪے بود ... - تو رو ديد؟ ... - فڪر مےڪنيد اگہ منو ديده بود يا مےفهميد من شاهد همہ‌چيز بودم ... الان زنده جلوے شما نشستہ بودم؟ ... اون روز هم توے خيابون ترسيدم ... فڪر ڪردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ... دستم رو گذاشتم روے ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعے مےڪردم خودم رو ڪنترل ڪنم اما ضعف شديد مانع از حرڪت و گام برداشتنم مےشد ... آروم دستم رو بہ ديوار گرفتم و از اتاق بازجويے خارج شدم ... تنها روے صندلے نشستہ بودم ... ڪمے فرصت لازم داشتم تا افڪارم رو جمع ڪنم ... اوبران هم چند لحظہ بعد بہ من ملحق شد ... - توماس ... بدجور رنگت پريده ... همہ ماجرا رو شنيدے ... با لالا هم ڪہ حرف زدے ... برگرد بيمارستان و بقيہ اش رو بسپار بہ ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسڪن باشے ... نہ با اين شڪم پاره اينجا ... چند لحظہ بهش نگاه ڪردم ... چطور اين همہ رفاقت و برادرے رو توے تمام اين سال ها نديده بودم؟ ... حالا ڪہ قصد رفتن و تموم ڪردن همہ چيز رو داشتم ... اوبران فرق ڪرده بود؟ ... يا من تغيير ڪرده بودم؟ ... نفس عميقے ڪشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افڪارم رو مديريت ڪردم و برگشتم توے اتاق بازجويے ... ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌چهل‌وهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 جوشش خون - حدود سا
💙 :) 🌱 قلبے ڪہ دیگر نمےزد لالا ديگه نمےتونست حرف بزنہ ... فقط گريہ مےڪرد ... مےلرزيد و اشڪ مےريخت ... با هر ڪلمہ‌اے ڪہ از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس مےڪردم ... جاے ضربات چاقو روے بدن خودم آتيش گرفتہ بود ... - من ترسيده بودم ... اونقدر ڪہ نتونستم از جام تڪون بخورم... مغزم از ڪار افتاده بود ... اون ڪہ رفت دويدم جلو ... ڪريس هنوز زنده بود ... يہ خط خون روے زمين ڪشيده شده بود و اون بےحال ... چشم هاش داشت مےرفت و مےاومد ... نمےتونست نفس بڪشہ ... سعے ڪردم جلوے خونریزے رو بگيرم ... اما همہ چے تموم شد ... ڪریس مرد ... تنفس مصنوعے هم فايده اے نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگہ نمےزد ... چند دقيقہ فقط اشڪ مےريخت ... گريہ هاے عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ... اوبران با حالت خاصے بہ من نگاه مےڪرد ... انگار فهميده بود حس من فراے تاسف، ناراحتے و همدردے بود ... انگار حس مشترڪ من رو مےديد ... نمےدونستم چطور ادامہ بدم ... ڪہ حاضر بہ بردن اسم قاتل بشہ ... ضعف و بےحسے شديدے داشت توے بدنم پيش مےرفت و پخش مےشد ... - توے همون حال بودم ڪہ يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمےگشت سراغ ڪريس ... منم فرار ڪردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بڪشہ ... اون موقع نمےدونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ ڪريس فهميدم اون واقعا ڪے بود ... - تو رو ديد؟ ... - فڪر مےڪنيد اگہ منو ديده بود يا مےفهميد من شاهد همہ‌چيز بودم ... الان زنده جلوے شما نشستہ بودم؟ ... اون روز هم توے خيابون ترسيدم ... فڪر ڪردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ... دستم رو گذاشتم روے ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعے مےڪردم خودم رو ڪنترل ڪنم اما ضعف شديد مانع از حرڪت و گام برداشتنم مےشد ... آروم دستم رو بہ ديوار گرفتم و از اتاق بازجويے خارج شدم ... تنها روے صندلے نشستہ بودم ... ڪمے فرصت لازم داشتم تا افڪارم رو جمع ڪنم ... اوبران هم چند لحظہ بعد بہ من ملحق شد ... - توماس ... بدجور رنگت پريده ... همہ ماجرا رو شنيدے ... با لالا هم ڪہ حرف زدے ... برگرد بيمارستان و بقيہ اش رو بسپار بہ ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسڪن باشے ... نہ با اين شڪم پاره اينجا ... چند لحظہ بهش نگاه ڪردم ... چطور اين همہ رفاقت و برادرے رو توے تمام اين سال ها نديده بودم؟ ... حالا ڪہ قصد رفتن و تموم ڪردن همہ چيز رو داشتم ... اوبران فرق ڪرده بود؟ ... يا من تغيير ڪرده بودم؟ ... نفس عميقے ڪشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افڪارم رو مديريت ڪردم و برگشتم توے اتاق بازجويے ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»