eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
730 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥  #قسمت_پانزدهم در برابر گذشته  با مشت زدم توی صورتش ... .  آره. هم زبر
🔥 👣🔥 سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... . گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... . حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...  یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... . کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...  دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... . حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... . با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... . با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ... ... نویسنده:
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان😈 #قسمت_پانزدهم 🎬 آخری بهم پیامک داد با این مضمون:خانم شیطونک,زور ا
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطان😈 🎬 امروز روز عاشورا بود چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بولیز قرمز رنگم,دیدم. مطمئنم دیشب توخواب, شیطان درونم تن مرابه حرکت دراورده.ولباس قرمزم راپوشیدم. قبل از رفتن به بیرون اتاقم,رفتم سراغ کمد لباس ,بولیز مشکی رابرداشتم تابپوشم,هرچه میکردم ,بولیز قرمزه درنمیامد انگاربه بدنم چسبانده باشند. با اراده ای قوی گفتم:کورخوندی ابلیس ,اگرشده پاره اش کنم ,درش میارم. استینش را دراوردم دوباره کشیده شد تنم,دکمه هاش که انگار قفل شده بود,عصبی شدم.وگفتم اماده باش من ازت نمیترسم,نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا,بیشتره... بلند بلند خوندم (اعوذوبالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی....یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی,,,,یاصاحب الزمان....) هرچه این ذکر راتکرار میکردم اختیار خودم بیشتردستم میمود تااینکه به راحتی لباسم رابالباس مشکی عوض کردم. دیروز بابا ومامان به خاطرمن عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هرطریقی شده بفرستمشون عزاداری, میدونستم خودم روز سختی درپیش دارم واز طرفی پدرومادرم نذرداشتند اخه وجودمن را از لطف ارباب میدونستند. نذرداشتند تا باپای برهنه برای غم امام حسین ع درهیأت سینه بزنند وپدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد,پس باید میرفتند... خودم نذر کردم که امروز قطره ای اب ننوشم ودست به دامان حسین ع,در خانه ی خدارابزنم... وعجیب روزی بود ,چیزهایی دیدم که هرصحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من بامدد خداوند تحملش کردم.... مامان وبابا رابزور راهی هیأت کردم. خودم رفتم طرف دستشویی تا وضوبگیرم. نگاهم افتادتو آیینه,احساس کردم کسی زل زده بهم,خیلی بی توجه شیرآب رابازکردم,منتها دستم به اختیارخودم نبود هی میخورد به آیینه,به دیوارو... دوباره شروع کردم:اعوذوبالله من شیطان الرجیم,اعوذوبالله من الشیطان الرجیم و... به هربدبختی بود دست وصورت وآرنجهام رااب ریختم ووضوگرفتم ,وقتی میخواستم پاهام رامسح کنم تاخم شدم ,یکی از پشت سر ,کله ام را کوبید به سنگ روشویی دردوحشتناکی توسرم پیچید اما ازپا نیانداختم . باهر سختی که بود وضوگرفتم وشاید بشه گفت این سخت ترین وشیرین ترین وضویی بود که درعمرم گرفته بودم سخت بود به خاطراینکه نیرویی نمیگذاشت وضوبگیرم وشیرین بود به خاطراینکه اراده ی من براراده ی شیاطین پیروز شده بود.. سجاده راپهن کردم ,چادرنمازم انداختم سرم,سجاده از زیرپام کشیده شد وباسرخوردم به زمین..... نتونستم به نماز بایستم,نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی ازحلقومم بیرون میامد واینبار فحشهای رکیکی از دهانم خارج میشد... به شدت گلوم خشک شده بود,بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم ولیوان ابی پرکردم تابخورم یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم,هرچی خواستم لیوان رابزرام رو ظرفشویی,نمیتونستم,لیوان چسبیده بودبه دهنم ,انگار شخصی به زور میخواست آب رابه خوردم بدهد. دراثر تکانهای بیش ازاندازه ی دستم، لیوان روی سرامیکهای اشپزخانه افتاد وشکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد,پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شدوخون بود که میریخت کف اشپزخونه دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم,چسبوندم به خودم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_پانزدهم -ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه،حالا اون بدبخت کیه ؟
💗نگاه خدا💗 تا لباسم را عوض کردم، بابا رسید. -سلام بابا جون خسته نباشین؟ بابا رضا: سلام به روی ماهت، بیا غذا رو بگیر. بعد از شام، بابا صدایم کرد. -خاله زهرا و مادر‌جون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن بهت یا بر نمی‌داری یا خاموشی! رفتم به اتاقم، شماره‌ی مادرجون را گرفتم - الو مادرجون، خوبین؟ -واییی سارا مادر، ما که از دلشوره مردیم! ببخشید مادرجون، گوشیم شارژش تموم شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ مادر جون: دخترم چرا یه سر نمی‌زنی خونه‌ی ما، از من دلخوری؟! - الهی فداتون بشم این چه حرفیه؟! دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا. مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون؟ - چیزی شده؟ مادرجون: نه مادر، کارت دارم. - چشم، شنبه بعد دانشگاه میام. مادرجون: قربونت برم پس منتظرتم. - باشه، به آقاجون سلام برسون، خداحافظ. جمعه تمام وقتم را نظافت خانه گرفت. شنبه تمام روز کلاس داشتم. "وااایی دیگه تحمل حرف‌های مادرجون رو ندارم." به خانه‌ی مادرجون رسیدم. خاله زهرا در را باز کرد. - سلام سارا جون خوش اومدی. مادرجون در حیاط بغلم کرد. سلام مادر خوبی؟ - سلام مرسی شما خوبین؟ -بیا عزیزم اینجا بشین. سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟ (بغضم رو قورت دادم) - بله خوبه. هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتش بود. -سارا جان، چند شب پیش، خواب مامان فاطمه رو دیدم. ادامه دارد.. @dadhbcx
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پانزدهم امیرعلی: تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خو
تقریبا ساعت یک‌ونیم بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود.با حیاط کوچیکی که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه‌ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم . خوابم نمی‌برد و حوصله‌ام هم حسابی سر رفته بود. گوشی‌ام رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم. یازده تا تماس بی پاسخ از عمو. اوه اوه. چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده. عمو: سلام خانمی. سرت شلوغه ها. _ سلام ببخشید. عمو کاری داشتی؟ از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم. دست خودم نبود. از بعد شنیدن قضیه طلاقشون، حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این یازده سال رو بیشتر از خانواده‌ام پیش اون بودم. عمو: زنگ زدم بگم، من دارم برمیگردم ترکیه . فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه ها.حتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی. _ چی؟ برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟ عمو_ همسر آیندم. اون اینطوری خواسته. از یه طرف دلم براش تنگ میشد. از یه طرف هم فرصت خوبی بود برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه‌ی واحد برسم. با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم. عمو: تانیا. _ بله؟ عمو: ناراحت نشیا. خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه، بزرگ شدی. ناسلامتی نوزده سالته! _ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه ؟ چه سوال مسخره ای. عمو و خانواده؟ محاله عمو: نه بابا مثل مهمونیای همیشگی. میدونی که. خودت بودی بیشترش. همون پارتی. یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون. دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود. _ باشه. ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم. عمو: نیای دیگه نه من نه تو. من پس فردا صبح پرواز دارم. _ باشه. فعلا... عمو: فدات. بای تلفن رو قطع کردم . کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه. هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن، عمرا بذارن . البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن..... نتم روشن کردم و رفتم تلگرام. اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن. _ سلام یاسی: سلام و........ معلوم هست دو هفته کجایی تو؟ _ مچکرم نفسم . یاسی: بابت؟😒 _ استقبال گرمت شقایق: هیچ معلوم هست کجایی تو؟ خونه رو که جواب نمیدی.گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی. _ اقا منو نخورید. بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت دوازده بیاید اینجا. بای. منتظر شنیدن فحشاشون نشدم. نت رو خاموش کردم. به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار، خوابم برد. .
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_پانزدهم در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در ا
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی می مُردیم... فرزانه گفت: وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن ! گفتم نکته جالبش می دونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس می کنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بی خیالش می شدیم ! فرزانه نگام کرد و گفت: توکه میخواستی بی خیال بشی! جلالی اسرار کرد... بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد ولی خدایش سوژه ی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ... گفتم: بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه! فرزانه گفت : بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمی ذارم! سری تکون دادم و گفتم: آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو.... فرزانه گفت: حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟ گفتم: اتفاقا فکر خوبیه بریم ، منم سرم داره سوت می‌کشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تاشب بخیر کنه ... بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ ‌کدوممون حرف نمیزدیم .... بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت می گفت: آخیش یه کم حالمون جا اومد هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر... گفتم: فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ... مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم... فرزانه گفت:چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟! گفتم : چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن! چه خبر اینجا....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_پانزدهم دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم.گوشیم رو برداشت
وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد: -بہ بہ خشگل خانوم! ڪنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یڪدیگر گپ زدیم.جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف ڪردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف ڪردم.ولے بهش نگفتم ڪہ ڪارم چیہ و نگفتم علت آمدنم دیشب بہ مسجد چے یا بهتر بگم ڪے بوده! اونشب فهمیدم ڪہ فاطمہ فرمانده بسیج اون منطقه ست و ڪارهاے فرهنگے وتبلیغے زیادے براے مسجد اون ناحیہ انجام میده.اون ازمن خواست ڪہ اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.ناخواستہ از پیشنهادش خنده ام گرفت.اگر نسیم وبقیه میفهمیدند ڪہ من براے تصاحب یڪ طلبہ ے ساده حتے تا مرز بسیجے شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ے خنده میڪردند! مردد بودم! !! پرسیدم: -فڪر میڪنی من بہ درد بسیج میخورم؟! پاسخ داد : -البتہ ڪہ میخورے!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیہ ی خوب و سالمے داری! در دلم خطاب بهش گفتم : -قدرت تشخیصت احتیاج بہ یڪ پزشڪ متخصص داره!! اگر میدونستے ڪہ با انتخاب من چہ خطرے تهدیدتون میڪنه هیچ وقت چنین تشخیصے نمیدادے. بهش گفتم:اما من فڪر میڪنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو بہ خوبے نمیشناسے. درضمن من چادرے هم نیستم.اون خیلے عادے گفت : -خوب چادرے شو!!! از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: من چادر رو دوست ندارم!! یعنے اصلن نمیتونم سرم ڪنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت…سکوت ڪرد ومن فڪر میڪردم ڪہ ڪاش بہ او درباره ے احساسم نسبت بہ چادر چیزے نمیگفتم! ڪاش اینجا هم نقش بازے میڪردم! ولے در حضور فاطمہ خیلے سخت بود نقش بازے ڪردن! دلم میخواست درڪناراو خودم باشم.اما حالا با این سڪوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بڪنم.! آنروز گذشت ومن با خودم فڪر میڪردم ڪہ فاطمہ دیگر سراغے از من نمیگیرد.خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلے فرق داشت. فاطمہ از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینڪہ احساس واقعیم رو نسبت بہ چادر گفتم! از دوستے یڪ روزه ام بافاطمہ ڪہ نا امید شدم ڪامران زنگ زد.ومن بازهم عسل شدم.عسلے ڪہ تنها شهدش بڪام مردانے از جنس ڪامران خوشایند بود.من باید این زندگے را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. ڪامران ظاهرا خیلے مشتاق دیدارم بود.با وسوسہ ے خرید مثل موریانہ بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در ڪنارش در یڪ پاساژ بزرگ وشیک در شهرڪ غرب قدم میزدم و بہ ویترینهای منقش شده بہ لباسهاے زیبا نگاه میڪردم. آیا اون طلبہ و مردهایی از جنس او میتوانستند منو بہ اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یڪ روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همہ مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایے قدم بزنند؟!’ حالا ڪہ درست فڪر میڪنم میبینم چقدر بچگانہ واحمقانہ دل بہ رداے یڪ طلبہ ے ناشناس بستم! من ڪجا واو ڪجا؟! ڪامران یڪ شب رویایے و اشرافے برام رقم زد.دایم قربان صدقہ ام میرفت و از لباسے ڪہ بہ تن داشتم تعریف میڪرد.اودر ڪنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهاے رهگذر رو با تمام وجود حس میڪردم وگاهے سرشآر از غرور میشدم.وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندے میڪردم! دو هفتہ اے گذشت.انگار هیچ وقت فاطمہ و اون طلبہ وجود نداشتند! دیگر حتے دلم براے مسجد ونیمڪت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانہ انتظار قرار بعدیم با ڪامران را میڪشیدم.دوستے بین من وڪامران روز بہ روز صمیمانہ تر میشد واو هرروز شیفتہ تر میشد.اما با رندے تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت. نمیدانستم ڪہ این رفتار نه از روے ملاحظہ بلڪہ از روے خاص جلوه دادن خودش بود ولے باتمام اینحال درڪنار او احساس آرامش داشتم.ڪامران ساز گیتار مینواخت و صداے زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میڪرد ڪہ پراز غرور میشدم.بلہ! احساسے ڪہ با وجود کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ! غرور! هرچند اعتماد ڪردن به پسرے تا این حد جذاب و خوش پوش ڪہ همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت ڪار سختیے بود ولے براے من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و ڪامران را مردے  مانند همه ی مردهاے زندگیم میدیدم. تا اینڪہ یڪ روز اتفاق عحیبے افتاد… ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌  ادامہ دارد…‌ نویسنده: