🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#بسم_الله
#قسمت_ششم
#پذیرش_اسلام
#جست_جوی_خدا
🔹دین شما قببل از تشرف به اسلام چه بود و چه چیزی باعث شد شما اسلام را با آغوش باز بپذیرید؟
🔸من با مذهب کاتولیک ، که شاخه ای از مسیحیت و دین اکثر مردم آمریکای لاتین است، بزرگ شدم. اما من متخصص نبودم، بنابراین چیزهای زیادی درباره دین نمی دانستم. چیزی که باعث شد که من به پذیرش #اسلام روی بیاورم، نیاز به جستجو و یافتن خدا بودم، در آموزه های مذهب کاتولیک، خدا هیچ سنخیتی با خدای شناخته شده ی کلیسا و حتی خدای واقعی نداشت. بنابراین شروع به بررسی ادیان مختلف از جمله مسیحیت، یهودیت پرداختم. اما به پاسخ سوالاتم نرسیدم… تا زمانی که با یک فرد مصری که درباره اسلام برایم می گفت آشنا شدم و من تازه فهمیدم که اسلام چقدر فوقالعاده است و پاسخ تمام سوالاتم را در اسلام پیدا کردم.
🔹چگونه و چه زمانی شما به مذهب شیعه روی آوردید؟
🔸در ابتدا کمی از دوست سنی مذهب مصر ی ام در مکزیک آموختم، اما علاقه به یادگیری بیشتر منجر شد به اینکه در مورد #تشیع بدانم. بنابراین در کلاس اسلام شیعی شرکت کردم و متوجه شدم که اهل بیت حق است و تصمیم گرفتم تا شهادتین خود را به عنوان یک شیعه بگویم.
🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#کانال_سنگر_عفاف
#وتربیت🌹
@adhbcx
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_پنجم زندگی در خیابان شب رفتم خونه ... یه سری از وسایلم رو برداشتم و
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_ششم
این تازه اولش بود
یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم کم صدای بچه ها در اومد ... اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد ... از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد ... .
.
برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود ... پول خوبی می دادن ... قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم ... پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد ... .
.
همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن ... و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم ... جایی که نه سرد بود نه گرم ... اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم ... .
.
اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد ... کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد ... .
.
بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود ... خیلی از کارم راضی بودن ... قرار شد برم قاطی بالاتری ها ... روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد ... یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن ... اما تازه این اولش بود ... .
.
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده ... گروه ها با هم درگیر شدن ... بی خیال و توجه به مردم ... اوایل آروم تر بود ... ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن ... بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن ... درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود ... منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
بسم حبیب
🍁نقاب نغمه
#قسمت_ششم
اهِم اهِم ...
سلام مجدد به همگی 🥰♥️
تعطیلات نوروزی با نغمه ی بهار خوش گذشت؟!😁😇
خب بعد از یک مدت از که از صحبت قبلیمون میگذره شاید الان حافظه ها زیاد یاری نکنه که کجا بودیم بنابراین یک خلاصه گذرا از مطالب و چیز هایی که گفتیم رو خدمتتون میگم🤗
خب داشتیم اثرات روحی که موسیقی های حرام یا همون غنا رو می گفتیم که تا اینجا به :
✔گمراهی و غفلت از خدا
✔گرایش به فساد
✔سوء عاقبت
اشاره کردیم .
حالا میخواهیم در این جلسه به یکی دیگر از این اثرات بپردازیم 😎🤓
آماده اید دیگه!!
کمربند ها را محکم ببندید! بزن که بریم:✈
🚫قساوت قلب🚫
یکی دیگر از اثرات روحی موسیقی قساوت قلب است ؛ مویّد این کلام، سفارش رسول خدا (ص) به حضرت علی (ع) میباشد که به ایشان فرمودهاند: «یا علی؛ سه کار دل را سخت کند: گوش دادن به آواز و موسیقی(غنا) و شکار و به دربار سلاطین رفتن.
افرادی که مداومت بر گوش دادن به موسیقی و مطربی دارند قلبشان مریض میگردد.
نتیجه این سختی و قساوت قلب این میشود که دیگر موعظه و پند در این قلوب اثر نمیکند. زیرا طبق آیات قرآنی از آثار گناهکاری، قساوت قلب است. خداوند متعال در قرآن میفرماید: قلوب افراد گناهکار مانند سنگ است یا سختتر از سنگ. زیرا برخی از سنگها از میانشان آب بیرون میآید یا از ترس خدا از بلندیها فرو میافتد؛
ولی قلوب افراد گناهکار به قدری سخت است که دیگر چیزی از پندها و موعظههای الهی در آن اثر نمینماید.
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#دام_شیطان 😈 #قسمت_پنجم 🎬 از جهان ماورای ماده سخن میگفت,من با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما
#دام_شیطان😈
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلوی ساختمان
سلمانی منتظرم بود . آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم
من که این کارها را حرام میدونستم ، بی اختیار دست دادم ...وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام.
با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم...😊
وای من که چیزی نگفتم , باز ذهنم را خوند!
داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...
سوار شدم، سلمانی نشست و شروع کرد
به توضیح دادن:ببین هما جان, اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه , یه
جور آموزشه, اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میان
هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا میکنه
به طوری که میتونه بیماریها را شفا بده ,اصلا یه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت و گفت...
من تابه حال راجع به اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم,
اما برام جالب بود,
بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه , یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر
داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود.
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود
یه خانم محجبه هم داشت درس میداد.
به استادهاشون میگفتن (مستر)
ما که وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجهاش از این خانمه بالاتر بود.
مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگرد نیست ,هما جان ,عزیز منه,
سرش را برد پایین تر و آهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده..
چیزی از حرفهاش دستگیرم نشد
مستر گفت:ان شاالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی را بچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجدا شده بود؟؟
رفتم نشستم,جوّ جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد ...
#رمان
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج 🌲🍃 #قسمت_پنجم نمی توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_ششم
باید کاری میکردم.
نمی توانستم دست روی دست بگذارم .
اول به فکرم رسید به کلانتری بروم،اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده ی آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود .
چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم .
شهرام کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ای را می دید، می گفت: حتما آن دختر، زینب است.
خیابان ها خلوت بود.
شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می کردند.
توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید، اما این فقط تصور بود.
دخترم قبل از #اذان_مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دو تا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می داد.
همین طور که در خیابان های تاریک راه می رفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟
شهرام با تعجب پرسید: زینب چشم گوسفند را خورد؟
مادرم رو به شهرام کرد و گفت: یادش به خیر؛ جمعه بود و من خانه ی شما آمده بودم. همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود. همه ی ما هم پای سفره کله پاچه می خوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد.
توی حرف مادرم پریدم و گفتم: کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم.
برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود.
شهرام گفت: مامان، چشم ها چی شده بود؟زینب آنها را خورده بود؟
گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود. 😁
دور تا دور دهنش کثیف شده بود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_پنجم به خانه رسیدیم. من به اتاقم رفتم. بعد از نیم ساعت، بابا رضا
رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_ششم
بدون نگاهکردن به صفحهی آیفون، گوشی را برداشتم.
-هووووییی آدم خل و دیونه، آیفون سوخت!
زنگ خونه خودتونم اینجور میزنی؟
دایی حسین جلو آمد.
-دست شما درد نکنه. ما خل و دیونه هم شدیم پس؟
- واییی خدا مرگم بده شمایین؟
گوشی را سرجایش گذاشتم. در را باز کردم. از خجالت سرخ شدهبودم.
نرگس جونم همراه دایی حسین بود.
- سلام داییجون.
-علیک سلام.
نرگس جون بغلم کرد.
-سلام عزیزم خوبی؟
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس.
دایی حسین بینیام را کشید.
-اره منم باور کردم!
عه حسین اقا، اذیتش نکن، اینجور که تو دستتو از رو زنگ برنداشتی،هرکی بود، همینو میگفت.
- چرا نمیاین داخل ؟
-قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم.
نرگس جون پرید وسط حرف دایی.
-سارا جان اومدیم بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما.
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام، بابا تنهاست
دایی حسین بغلم کرد.
-قربون اون دلت برم من، هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت.
- باشه چشم.
نرگس جون نجوا کنان زیر گوشم گفت: داری دخترعمه میشی!
از خوشحالی اشک در چشمم جمع حلقهزد. "بعد ۱۳ سال"
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه.
سرم را داخل ماشین بردم.
-دایی جون یه شیرینی بدهکاریها.
-به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم.
بعد از خداحافظی و رفتن دایی، بوقی ممتد به گوشم خورد.
به سمت صدا برگشتم. نگاهش کردم.
- عاطی تویی؟
-نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
-از شاهزاده رویاهام.
- عه چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس.
-نه خیر. تو اخلاقت گنده، هر کسی نمیاد سمتت.
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی.
-تو ماشین حاج بابا رو نمیشناسی؟ گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد.
بپر بالا بریم.
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام.
ادامه دارد....
@dadhbcx
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجم بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود، تموم شد، از
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_ششم
این سه روز مثل برق و باد گذشت.
من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا؟ ولی یه حس خاصی داشتم.
انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم. چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای!
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثل وقتی که از یه دوست جدا میشی. نمیدونم چه حسی بود؟
برای چی بود؟
ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم.
هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای ده یازده سال پیش بود، حالا برام شده بود،یه دوست که درد دل باهاش برام سراسر آرامش بود.
اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود،جدا میشدم.
رو به روی ضریح ایستادم.
-امام رضا! ممنون بابت همه چی.
بابت اینکه بهترین دوستم شدی.
بابت گوش دادن به درددلام.
کاش خیلی زود بازم بیام.
یه بار دیگه چشمم دوختم به اون ضریح نورانی. که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام.
زیر لب خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی: اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی: خواهری خوب منم گفتم یادگاری. نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا: خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی
.
.
.
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی: خواهری پاشو. گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی: نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه، لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که؟
_ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو: طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم. اگه بابا زود به خودش نمیاومده بود، صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو: عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این دو سه سال آخر دلم رو زده بود.
به زور تحملش میکردم .
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_پنجم سیترلینا بیتالو ـ ۱۸ ساله ـ اهل هلند «سیترلینا بیتالو» یک
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_ششم
بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت: چیه ترسیدی فردا تنها بری خانمه انتحاری بزنه! گفتی منم بیام با هم بریم رو هوا؟؟
نگاهی بهش انداختم گفتم: اگه این خانومه انتحاری کن بود الان به صفوف بهشتیانشون در جهنم پیوسته بود! نه اینکه من و شما بریم ازش مصاحبه بگیریم!
فرزانه زد زیر خنده گفت: راست میگی... چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد و گفت به نظرت اینا چه جوری عضو داعش میشن یعنی اینقدر آدم دارن توی کشورهای مختلف؟!
گفتم: اینطوری من متوجه شدم داعشی ها یه ارتش سایبری در فضای مجازی دارن که خیلیم فعاله! دقت کنی توی همین مقاله هم گفته بود اکثرا از طریق فضای مجازی جذب شدن!
فرزانه محکم زد پشت دستش و گفت: عه عه! من فکر میکردم اینا تفکراتشون کلا مثل انسانهای اولیه است پس از نسل قرن بیستم اَن! ارتش سایبری داعش فک کن عجب!
بعد هم رو کرد به من گفت: خداوکیلی من و تو که خبرنگاریم چقدر توی فضای مجازی فعالیت می کنیم! این همه آدم حسابی داریم تو کشورمون چند نفرشون تو فضای مجازی فعالن!
اصلا الان که خوب فکر میکنم به یه ارتش سایبری هم نیاز نیست یه چند تا دونشونم فعال باشن برا جذب ملت بسه با این میدونی که ما بهشون دادیم...
گفتم: منم قبول دارم کم کاریامون رو... ولی حالا تو خیلی حرص نخور بیشتر از فعالیت ارتش سایبری باید این ساده انگاری و ساده لوحی خانمها رو درست کرد آخه من نمیدم اصلا گیرم وعده زندگی مرفه هم به آدم بدن چطور می تونن دیدن هم چین قیافه های رو تحمل کنن ؟؟!
فرزانه با تأیید گفت: آره بخدا آدم زهره ترک میشه ! ما که عکسشون رو می بینم می ترسیم خدا به داد مجاهدانشون برسه! هر چند که اجرجهادشون رو همون لحظه اول دیدار، با دیدن رخ یار میگیرن....
بعد هم زد زیر خنده....
در حال جمع و جور کردن وسایلم شدم
گفتم از این ابیات نغزت فردا تو مصاحبه
نگیا!
راستی فرزانه وُیس رکوردر رو ندیدی هر چی میگردم نمی بینمش؟
گفت:وُیس برا چی میخوای؟
گفتم: تو خبر نگار نمی دونی وُیس برا چی میخوام برای ضبط صدا دیگه! فیلمبرداری که کنسل شد ضبط صدا که باید باشه!
گفت: این آدمی من می بینم صداشم نمیذاره ضبط بشه باور کن...
گفتم: وا برای چی؟ حالا تصویر یه چیزی صدا که دیگه موردی نداره!
گفت: چمیدونم؟ شاید بگه بعداً برام دردسر بشه اتهامی ...اعترافی ...
گفتم: می خوای بریم فقط احوالش رو بپرسیم نا سلامتی داریم میریم ازش مصاحبه بگیریم !
تصویر نه ! صدا نه! کات آقا، کات! اصلا ولش کن!
فرزانه گفت :من همینجوری گفتم حدس زدم! بعد هم دستش رو دراز کرد و تمام وزنش رو انداخت رو نوکه انگشتای پاش... از بالای قفسه وُیس رو آورد داد بهم و گفت: شایدم بذاره؟
#سیده_زهرا_بهادر
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمـاݧ♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ #قسمت_پنجم 🎬 از جهان ماورای ماده سخن میگفت، من با اینکه هیچی ا
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_ششم 🎬
رسیدم جلوی ساختمان
سلمانی منتظرم بود. آومد جلو دستش را دراز کرد سمتم
من که این کارها را حرام میدونستم، بی اختیار دست دادم ....
سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت میخوام یک جای جالب ببرمت، حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم: تو بگو جهنم، معلومه میام.
نگاهم کرد و گفت فرض کن جهنم...
وای من که چیزی نگفتم باز ذهنم را خوند!
داشتم متقاعد میشدم، بیژن از عالم دیگه ای هست...
سوار شدم، سلمانی نشست و شروع کرد
به توضیح دادن.
ببین هما جان! اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه، یه جور آموزشه، اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست. خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا. انواع دردها با فرادرمانی ،درمان میشه. خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی، جهان کیهانی میان.
هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدا میکنه
به طوری که میتونه بیماریها را شفا بده.
اصلا یه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت و گفت...
من تابه حال راجع به اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم. اما برام جالب بود.
بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج را طی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر
داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود.
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود
یه خانم محجبه هم داشت درس میداد.
به استادهاشون می گفتن (مستر)
ما که وارد شدیم خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجهاش از این خانمه بالاتر بود.
مستر: سلام مستر سلمانی! خوبی استاد؟ به به میبینم شاگرد جدید آوردین.
بیژن: سلام مستر! ایشون شاگرد نیست. هما جان عزیز منه.
سرش را برد پایین تر و آهسته گفت؛ قبلا هم اسکن شده..
چیزی از حرفهاش دستگیرم نشد
مستر گفت: ان شاالله خوشبخت بشید با اون قبلیه که نشدید ان شاالله با هما جان خوشبختی را بچشی...
این چی میگفت! یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟
رفتم نشستم.
جوّ جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند....
#ادامه_دارد ...
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#رهـایـے_ازشــب قسمت۵ 💌مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود.میتونست ب
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_ششم
در راه گوشیم زنگ خورد.با بے حوصلگی جواب دادم:بله؟! صداے ناآشنا و مودبے از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من ڪامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتے بدید.با اینڪه صداش خیلے محترم بود ولے دیگہ تو این مدت دستم اومده بود ڪه ڪی واقعا محترمہ.اعتراف میڪنم ڪه در این مدت و پرسہ زدن میون اینهمہ مرد وپسر مختلف حتے یڪ فرد محترم ندیدم.
همشون بظاهر اداے آدم حسابے ها رو در میارن ولے تا میفهمن ڪه طرفشون همہ چیشو ریخته تو دایره و دیگہ چیزے براے ارایہ دادن نداره مثل یڪ آشغال باهاش رفتار میڪنند.صداے دورگہ و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بے میلے جواب دادم:بله خوبے شما؟ مسعود بهم گفتہ بود شما دنبال یڪ دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولے نگفت ڪه خاص از منظر شما یعنے چے؟
یڪ خنده ے لوس و از دید خودشون دخترڪش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم ڪه من احساسم میگہ این صدای زیبا واقعا متعلق به یڪ دختر خاصہ! واگر من دختر خاص و رویایے خودمو پیداڪنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطورے براے این جوجہ پولدارها نازو عشوه بیام و چطورے بے تابشون ڪنم.با یڪے از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهے ڪرد.
فقط یڪ مشڪل ڪوچیڪ وجود داره.واون اینه کہ منم دنبال یڪ آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفتہ ڪه من چقدر…
وسط حرفم پرید و گفت:
-بلہ بلہ میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفتہ ڪه هیچ مردے نتونستہ دل شما رو در این سالها تور ڪنہ و شما به هرکسے نگاه خریدارانه نمیکنے!
یڪ نفس عمیق ڪشید و با اعتماد بہ نفس گفت:من تو رو به یڪ مبارزه دعوت میڪنم!
بهت قول میدم من خاص ترین مردے هستم ڪه در طول زندگیت دیدے!! پوزخندے زدم و بهہ تمسخر گفتم:و با اعتماد بہ نفس ترینشون…
داشت میخندید. .از همون خنده ها ڪه براے منے ڪه دست اینها برام رو شده بود درهمے ارزش نداشت ڪه به سردے گفتم:عزیزم من فعلا جایے هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشے رو قطع ڪردم و با کلے احساسات دوگانه با خودم ڪلنجار میرفتم ڪه چشمم خورد به اون مردے ڪه ساعتها بخاطرش رو نیمڪت نشستہ بودم!!
ادامہ دارد...
نــویـسـنــده:#فـــ_مــقــیــمے