🔹بانو تینا ماری هاسکی، دختر کشیش مسیحیست که سالها پیش در ایالت تگزاس آمریکا زندگی میکرده است. او که پس از آشنایی با یک مرد ایرانی در دانشگاه مسلمان شد، هماکنون ساکن شیراز و خادم فرهنگی حرم امام رضا(ع) و حرم حضرت شاهچراغ در بخش بینالملل است.
🔸قصه #مسلمان شدنم به روزهایی برمیگردد که ما در آمریکا زندگی میکردیم. حدود 3 سال از ازدواج ما گذشته بود، خداوند به ما یک دختر داد و من و همسرم دوست داشتیم دخترمان را با یک دین بزرگ کنیم. دین #مسیحی برای من راحتتر بود لذا هر کدام از ما سعی میکردیم دیگری را قانع کنیم که دین من منطقیتر است، اما به یک باره همه چیز تغییر کرد...
🔹#اخلاق نیکو همان چیزی بود که سبب شد که مردم بر گرد پیامبر (ص) جمع شوند. باید برای #تازه_مسلمانان خیلی عطوفت و مهربانی به خرج دهیم تا مردم جلوه شیرینی از دین اسلام مشاهده کنند. نمیتوان به یکباره، به فردی که به تازگی مسلمان شده است گفت که باید صبح این کار را انجام دهی، ظهر نماز بخوانی و در این وقت روزه بگیری. در واقع مسلمان شدن را با قرآن شروع کردم، با نماز خواندن آرامش میگرفتم و سه سال به طول انجامید که حجاب داشته باشم.
#پایان
🌴@dadhbcx🌴
☀️در روز #غدیر چه واقع شده که مهمترین #عید اسلام است؟؟👇
🍀#اعلام_جانشینی امام علی علیه السلام توسط پیامبر اعظم (ص)
🍀روز #کامل_شدن_دین
🍀روز #ناامیدی_کافران از نابودی اسلام
🍀روز #راضی_شدن_پروردگار از دین اسلام
🍀روز #تمام_شدن_نعمت خداوند در حق بندگان
🍀تنها روزی که حضرت رسول خواستند تا همه به ایشان #تبریک بگویند
🍀#بهترین_روز_امت_مسلمان به فرموده رسول خدا(ص)
🍀روز به #پایان رسیدن #ماموریت همه #پیامبران...
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_شصت_و_ششم تو رحمت خدایی . اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصت_و_هفتم
#قسمت_آخر
خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ....
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست
#پایان
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
سه دقیقه در قیامت 95.MP3
38.05M
تجربه پس از مرگ
🎵جلسه نودو پنج (قسمت،اخر)
#شرح_و_بررسی_کتاب_سه دقیقه_درقیامت
#براساس واقعیت
🔺تجربه نزدیک به مرگ یک جانباز #مدافع_حرم
👤استاد امینی خواه
#پایان
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
بدون تو هرگز « قسمت بیست و پنجم » نفسم بند اومد. - اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون، فق
بدونتوهرگز
« قسمت بیست و ششم »
🚫قسمت #آخر 🚫
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده. خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تأیید می کنه.
اما در اوج شادی یهو دلم گرفت.
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد.
وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم بله،
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد. هر دومون گریه کردیم. از داغ سکوت پدر.
از اون به بعد، هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها. روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم:
– بابا کی برمی گردی؟ توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره. تو که نیستی تا دستم رو بگیری. تو که نیستی تا من جواب تأیید رو از زیونت بشنوم. حداقل قبل عروسیم برگرد. حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک. هیچی نمی خوام. فقط برگرد.
گوشی توی دستم. ساعت ها، فقط گریه می کردم.
بالآخره زنگ زدم. بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت. اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه.
بالآخره سکوت رو شکست.
– زمانی که علی شهید شد و تو تبِ سنگینی کردی. من سپردمت به علی. همه چیزت رو. تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی.
بغض دوباره راه گلوش رو بست.
– حدود ۱۰ شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد. گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم. توکل بر خدا. مبارکه.
گریه امان هر دومون رو برید.
– زینبم نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست. جواب همونه که پدرت گفت. مبارکه ان شاء الله.
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم. اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد. تمام پهنای صورتم اشک بود.
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن.
توی اولین فرصت، اومدیم ایران. پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن. مراسم ساده ای که ماه عسلش سفر ۱۰ روزه مشهد و یک هفته ای جنوب بود.
هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توی فکه، تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت.
🌷🌷🌷 #پایان 🌷🌷🌷
داستان زندگی شهید سید علی حسینی و دخترشون سیده زینب حسینی خیلی قشنگ و شیرین بود داستان واقعی که تو دوره زمونه ما اتفاق افتاده و هنوز شخصیت این داستان در میان ما حضور دارن.
خانم زینب السادات حسینی تو کشور انگلیس با اون وضع بی حجابی تونستن ایمانشون رو حفظ کنن و به خاطر مسائل دیگه از ایمانشون نگذشتن این خیلی برام جالب بود تو دوره زمونه ای که فرد به خاطر دنیا از دین و ایمانش میگذره این کار خانم حسینی خیلی قشنگ بود و هست.
دیگه اینکه زینب خانم وسیله ای بودن که اقای دکتر دایسون منقلب بشن و هدایت بشن و مسلمان بشن البته منش و اخلاق سرکار خانم و استواریشون بر روی اعتقادات اقای دکتر رو وادار به تحقیق در مورد دین اسلام میکنه در کشوری که اینهمه هجمه برای اسلام ستیزی هست سرکار خانم حسینی اسلام واقعی رو با رفتارشون به دیگران نشون میدن تا جایی که دکتر متخصص با اونهمه افکار ضد دین و خدا به سمت اسلام رهنمون بشن.
امید که ما هم به اندازه خودمون هم در حفظ ارزشها و اعتقاداتمون محکم و استوار باشیم و با هر بادی نلرزیم و هم با پایبندی و عمل به اسلام (چرا که ایمان تنها کافی نیست بلکه ایمان با عمل صلح هست که باعث رستگاریست) وسیله ای برای هدایت دیگران و نرم شدن دل ها برای خداوند متعال باشیم.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج❤️
#بدون_تو_هرگز
زندگانی فاطمه زهرا 3.mp3
5.36M
📗 بخش هایی از کتاب
#زندگانی_فاطمه_زهرا (س)
اثر استاد #سید_جعفر_شهیدی
بصورت #گزیده
قسمت 3⃣
#پایان
#ویژه_روز_زن
#ڪانالمارابہاشتراڪبگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_49 ــ الو...😐 ــ اَ... اَلـ... ــ ببخشید قطع و وصل میشه.
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_50
💠 #قسمت_آخر
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد.
علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح😭 تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام.
حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭" با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند.
یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد😔 شهید شده بود😭 بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی😭 با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد😔
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده😃
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟😍😭
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏🏻
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همن جمع متاسفانه شهید شدن.😞
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟😭
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...😥
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را
آب کرد.😍😰
ــ الو... مهدیه ی من🤒🤕😷😍
"الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭"
دلتون شاد و لبتون خندون... سپاس از همراهیتون.🙏
#پایان😊✋🏻