eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
781 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
9.6هزار ویدیو
335 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 او زن و معلم ثانیِ انقلاب اسلامی است‌! 💠 زنی که همه چیز دارد ! 🔹 این زن خدا را دارد ؛خانواده را دارد ؛ اثر گذاری اجتماعی دارد ؛ سیاست و علم و هنر دارد ؛ عشق و عاطفه دارد ؛ و از همه مهم تر زنانگی دارد! 📌 ما برای جهانی سازی خودمان حرف های زیادی در حوزه زن و خانواده برای زنان دنیا داریم. 🔻اگر کسی بخواهد از تمدن ایرانی اسلامی الگو بپذیرد مثل زن غربی مجبور نیست با زنانگی ستیز کند ! ؛ تلاش کند به مرد برسد ؛ خدا را رها کند ؛ با جامعه ای بی تفاوت وبی احساس زندگی کند ؛ ماهیت خانواده را از دست دهد ؛ از جسم خود برای پیشرفت تمدن هزینه دهد ؛ تربیت انسان را رها کند و مشغول مادری سگ‌ و گربه باشد! ؛ یا در خانه منزوی شده و حق مشارکت سیاسی و فرهنگی نداشته باشد‌ ؛ 🔻 اگر زنی بخواهد با تمدن ایرانی اسلامی همراهی کند، ذره ذره وجودش مفید و کارآمد و ثمر بخش و متعالی خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠به زن اهانت می کنی؟ 🔸 استاد علیرضا پناهیان ‌ 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
D1738354T17423174(Web).mp3
2.66M
🎙گناه چگونه ازدواج را عقب می اندازد؟ ▫️حجت الاسلام قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥دشمن حداقل از سه چیز این گونه تصاویر واهمه دارد : ۱: زن ایرانی ۲: و عفاف زن ایرانی ۳:مانوس بودن جوانان ایرانی با اعمال عبادی - سیاسی 🔺نماز ✍میلاد خورسندی
.🍃🍃🍃 زندگی بسته ی شکلات نیست. بسته ی فلفل تندی ست ک، ممکن است فردا تمام وجودمان را بسوزاند . .مواظب عملکرد امروزمون باشیم😊🍃 .🌸🌸🌸
تجمّعات عظیم مذهبی و سیاسی در ماه مبارک رمضان و راهپیمایی باشکوه روز قدس نشان داد که جبهۀ مؤمنان بر دشمنان پیروز شده است. تلاش دشمن در جنگ ترکیبی این است که سرمایۀ معنوی را تضعیف کنند، در حالی که حضور مردم نشان می‌دهد که دشمن موفق نبوده. هرچند ضربه‌هایی زده، اما ما نیز ضربه‌های کاری وارد کرده‌ایم. 👤آیت الله میرباقری
🖼 بی آنکه متوجه شوید، تبدیل به یک سرگرمی سیار می‌شوید. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صد #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 مردي در آينه توي راه،
💙 :) 🌱 غبار حال غريبي درون وجودم رو پر كرده بود ... و ميان تك تك سلول هام موج مي زد ... مثل پارچه كهنه اي شده بودم كه بعد از سال ها كسي اون رو تكان داده ... تمام افكار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ... پرده اشك چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ... من مونده بودم و خودم ... در برابر بانويي كه بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ... و حالي كه نمي فهميدم ... به همه چيز فكر مي كردم ... جز اين ... نشسته بودم كنار ديوار ... دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ... توي حال خودم نبودم كه چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درك كنم ... تا اينكه دستي روي شانه ام قرار گرفت ... بي اختيار سرم به سمتش برگشت ... چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ... ـ سلام ... اينجا كه نشستيد توي مسيره ... امكان داره یه جاي دیگه بشینید؟ ... نگاهم از روي اون برگشت روي چند نفري كه با فاصله از ما ايستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ... ـ ببخشيد ... نمي دونستم ... هنوز قدم از قدم برنداشته بودم كه يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ... ـ تو انگليسي حرف زدي ... لبخند خاصي روي لب هاش نقش بست ... و به افرادي كه ازشون فاصله مي گرفت اشاره كرد ... ـ باهاتون كه فارسي حرف زدن واكنشي نداشتيد ... معقول بود و تعجب من احمقانه ... ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ... ـ من به خداي شما ايمان ندارم ... جايي از تعجب توي چهره اش نبود ... اما همچنان با سكوت به من نگاه مي كرد ... سكوتي كه سكوت من رو در هم شكست ... ـ همراه هاي من مسلمان هستن ... براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ... توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا كرد ... جايي كه اين بار جلوي دست و پاي كسي نباشم ... ـ اما شبيه افراد بي ايمان نيستي ... نشست روي زمين، كنار من ... ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ... ـ چه دليلي غير از ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه كرده؟ ... چند لحظه به چهره اش نگاه كردم ... آرام ... با وقار ... محكم ... با نگاهي كه انگار تا اعماق وجودم پيش مي رفت ... سكوت عميقي بين ما حاكم شد ... ديشب با كسي حرف زده بودم كه فقط چند ساعت از آشنايي من با اون مي گذشت ... و حالا كسي از من سوال مي پرسيد كه اصلا نمي شناختمش ... نمي دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود كه در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ... و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ... نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... و بستم شون ... نور و تصوير حرم، پشت پلك هاي سنگين و سياه من نقش بست ... بين من و اون جوان، فقط يك پاسخ فاصله بود ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صدویکم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 غبار حال غريبي در
💙 :) 🌱 رهایت نمي كنم هنوز گرماي نگاهش رو حس مي كردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ... ـ براي پيدا كردن كسي اومدم ... ـ اين همه راه رو از يه كشور ديگه؟ ... ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش كنم ... لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حركت آورد ... ـ مطمئني اينجا پيداش مي كني؟ ... نگاهم توي صحن و بين آدم هايي كه در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون كم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ... ـ چه شكلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ... دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ... ـ نه ندارم ... آدم مشهور هي ... اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ... درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سكوت دوباره بين ما حاكم شد ... ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدي؟ ... برق از سرم پريد ... اونقدر قوي كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم ... ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه كار مي كني؟ ... دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ... ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ... نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود كه كسي براي گذران وقت اومده باشه ... نه ... نميشه ... ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ... هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ... ـ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ... لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي كه در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ... اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دين خداست ... چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه كه حاضر بشي براي پيدا كردنش دل به دريا بزني ... و اين مسير رو بياي ... اما به وجود خدايي كه منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ... نور رو باور داري ... اما خورشيد رو نمي بيني؟ ... نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اكثر افرادي هست كه در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ... طوفان جديدي درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي كرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلك بزنم ... توي راستاي نگاهم نيب... اون جمعيت ... از دور مرتضي رو ديدم كه از درب ورودي خارج شد ... كفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ... از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا كرد ... ـ به نظر، يكي از همراهان شماست كه منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ... از كنار من بلند شد ... ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ... ـ نه ... رهات نمي كنم ... ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا