eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
771 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
336 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💠شام غریبان فاطمی 🔹مراسم عزاداری شام شهادت حضرت زهرا (س) با حضور رهبر انقلاب، جمعی از مردم عزادار و مسئولان در حسینیه امام خمینی 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🎤سوال شمااز استاد👇👇 سلام. وقتتون بخیر ببخشید یه مشاوره میخواستم .دخترم کلاس ششم هست وخیلی درس خون .حافظ قرآن و باحجاب و خیلی هم از نظر پرورشی فعال..مثلا اون ودوستش با هم هیئت زدند تا بچه های هم سن وسالشون رو به راه راست هدایت بشه ..حتی همین بچه های کلاسش .حتی تو خونه من بخوام غیبت کنم جلوی منو میگیره ...اما.مدتی هست که توسط هم کلاسی هاش که چند تاش هم درسشون خوبه یه گروهند و تقریبا اکثریت کلاس باهاشون هستند و از کلاس اول باهم بودن اون رو اذیتش می کنند دخترم دوساله اومد این مدرسه .... با روش های مختلف دوستاش رو یکی یکی با تهمت ودعواهای ساختگی ازش دور کردند والان با پاپوش درست کردن دارند تخریبش می کنند مثلا نوشته های بد ..نقاشی های زشت و بی ادبی میندازن تو کیفش یا جیب پالتوش ..بعد میرن به مدیر ومعاون میگن ...درصورتی که روحش هم خبر دارنیست از این کارها ..البته من با مدیرش صحبت کردم و خودش میدونه که خانواده های اون ها همه مشکل دار و طلاق گرفته و اهل دعوا هستند و مدیر براشون مشاوره گذاشته ...ولی اونا دست بردار نیستند و فقط از روی حسادت چون چیز دیگه ای نمیشه بهش گفت چند تا نوشته و...بردن پیش مدیر برای تخریب دخترم و تنها دوستش .زنگ تفریح که میشه این بچه ها دورشون می‌کنند و حرفای زشت می زنند که عصبانیشون کنند ...روی اعصابش راه میرن .مادراشون هرروز مدرسه اند و به این وقایع دامن می‌زنند....بچم بیچاره هردقیقه کیف و لباسش ر و چک میکنه که پاپوش جدیدی براش نسازند....وقتی مدیرومعلم هم ازش حمایت می کنه می‌ کنند میگن معلم که خواهرم میشه پارتی بازی میکنه ...درصورتی که خداشاهده اصلا اینطور نیست ولی این بچه ها هرروز یه چیزی رو بهونه می‌کنندو اذیتش می کنند از روی حسادت و بچه بازی ... دخترم همه تمرکزش رو از دست داده تازگی ها ناخنش رو میخوره ..احساس میکنم استرس گرفته ....باباش میگه مدرسه رو عوض کنیم تا بچه آسیب نبینه ....واقعا مطرح کردن چنین چیزایی برای من خیلی مسخره هست چون دو تابچه باهم دعوامیکنند ده دقیقه دیگه انگار نه انگار ...ولی اینا خانواده هاشون هرروز میان مدرسه ..تو کلاس و دعواراه میندازن ..تو دفتر و کلاس ....واقعا من باید چیکار کنم ؟؟؟؟؟نه اینکه بچم باشه ازش دفاع کنم نه باور کنید عین واقعیته...من به تربیتشون خیلی اهمیت میدم وبرام خیلی مهمه ..من چند بار امتحانش هم کردم ...تو دست نوشته ها ودفترخاطراتش همه از خدا وشهدا و .....ولی نمیدونم مدرسه رو عوض کنم ؟؟آیا اینطوری اون بچه های بی ادب به هدفشون نمی‌رسند.؟همسرم میگه مهم نیست ..مهم اینه که بچه ما آسیب نبینه ..واقعا راه درست چیه ؟؟؟ 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
395.3K
🎵 پاسخ از استاد حجه السلام مختاری 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌چهل‌چهارم ﷽ عصر روز نیمه شــعبان ابراهیم وارد مقر شــد. از نیمه شب خبری ا
﷽ یکــی از عملیات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رســید. بچه ها را .فرستادیم عقب پس از پایان عملیات، یک یک ســنگرها را نگاه کردیم. کسی جا نمانده .بود. ما آخرین نفراتی بودیم که بر می گشتیم :ســاعت یک نیمه شــب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتیم. به ابراهیم گفتم آقا ابرام خیلی خســته ایم، اگه مشکلی نیست اینجا استراحت کنیم. ابراهیم .موافقت کرد و در یک مکان مناسب مشغول استراحت شدیم هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس کردم از سمت دشمن کسی به !ما نزدیک می شود یکدفعه از جا پریدم. از گوشه ای نگاه کردم. درست فهمیده بودم در زیر نور ماه کاماً مشخص بود. یک عراقی در حالی که کسی را بر دوش حمل !می کرد به ما نزدیک می شد خیلی آهســته ابراهیم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه کردم. کسی غیر !از آن عراقی نبود وقتــی خوب به ما نزدیک شــد از ســنگر بیرون پریدیــم و در مقابل آن .عراقی قرار گرفتیم .سرباز عراقی خیلی ترسیده بود. همانجا روی زمین نشست یکدفعــه متوجه شــدم، روی دوش او یکی از بچه های بســیجی خودمان !است! او مجروح شده و جامانده بود ،خیلــی تعجب کــردم. اســلحه را روی کولم انداختم. بــا کمک بچه ها مجروح را از روی دوش او برداشتیم. رضا از او پرسید: تو کی هستی، اینجا چه می کنی!؟ ســرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زنی در میان سنگرها و مواضع شما بودم. یکدفعه با این جوان برخورد کردم. این رزمنده شــما از درد به خود می پیچید و مولا امیرالمومنین۷و امام زمان)عج( را .صدا می زد من با خودم گفتم: به خاطر مولا علی۷ تا هوا تاریک اســت و بعثی ها !نیامده اند این جوان را به نزدیک سنگر ایرانی ها برسانم و برگردم بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شیعه که .مجبوریم به جبهه بیائیم جدا کنید حســابی جاخــوردم. ابراهیم به ســرباز عراقی گفت: حــالا اگر بخواهی .می توانی اینجا بمانی و برنگردی. تو برادر شیعه ما هستی ســرباز عراقی عکســی را از جیب پیراهنش بیــرون آورد وگفت: این ها خانواده من هســتند. من اگر به نیروهای شــما ملحق شــوم صــدام آن ها را .می کشد بعد با تعجب به چهره ابراهیم خیره شد! بعد از چند لحظه سکوت با لهجه !!عربی پرسید: اَنت ابراهیم هادی همه ما ســاکت شدیم! باتعجب به یکدیگر نگاه کردیم. این جمله احتیاج به ترجمه نداشــت. ابراهیم با چشمان گرد شــده و با لبخندی از سر تعجب پرسید: اسم من رو از کجا می دونی!؟ !من به شــوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی تو عراقی ها هم رفیق داری ســرباز عراقــی گفت: یک مــاه قبل، تصویر شــما و چند نفــر دیگر از :فرماندهان این جبهه را برای همه یگان های نظامی ارســال کردند و گفتند هرکس ســر این فرماندهان ایرانی را بیــاورد جایزه بزرگی از طرف صدام !خواهد گرفت در همان ایام خبر رســید که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه .اندرزگو انتخاب شده و با حکم مسئولیت راهی گیان غرب شده .ما هم منتظر شدیم ولی خبری از فرمانده نشد تا اینکه خبر رســید، جمال تاجیک که مدتی اســت به عنوان بسیجی در !گروه فعالیت دارد همان فرمانده مورد نظر است با ابراهیم وچند نفر دیگربه سراغ جمال رفتیم. از او پرسیدیم: چرا خودت را معرفی نکردی؟! چرا نگفتی که مسئول گروه هستی؟ جمال نگاهی به ما کرد وگفت: مســئولیت برای این اســت که کار انجام .شود. خدا را شکر، اینجا کار به بهترین صورت انجام می شود من هم از اینکه بین شــما هســتم خیلی لذت می بــرم. از خدا هم به خاطر .اینکه مرا با شما آشنا کرد ممنونم شما هم به کسی حرفی نزنید تا نگاه بچه ها به من تغییر نکند. جمال بعد از مدتــی در عملیات مطلع الفجر در حالی که فرمانده یکی از گردان های خط .شکن بود به شهادت رسید ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌چهل‌پنجم ﷽ یکــی از عملیات های نفوذی ما در منطقه غرب به اتمام رســید. بچه
﷽ روزهای پایانی سال ۱۳۵۹ خبر رسید بچه های رزمنده، عملیاتی دیگری را بر ،روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو .عملیات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند برای این کار به جز ابراهیم، وهاب قنبری .۱ و رضا گودینی و من انتخاب شدیم .شاهرخ نورایی و حشمت کوه پیکر نیز از میان کردهای محلی با ما همراه شدند .وسایل لازم که مواد غذایی و ساح و چندین مین ضد خودرو بود برداشتیم با تاریک شدن هوا به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گیان رسیدیم. با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پیدا .کردیم و خودمان را مخفی کردیم در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســایی مواضع دشــمن و جاده های داخل دشت پرداختیم. از منطقه نفوذ دشمن نیز نقشه ای ترسیم کردیم. دشت روبروی ما دو جاده داشــت که یکی جاده آســفالته)جاده دشــت گیان( و .دیگری جاده خاکی بود که صرفاً جهت فعالیت نظامی از آن استفاده می شد فاصله بین ایــن دو جاده حدوداً پنج کیلومتر بود. یــک گروهان عراقی با .استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنیت آن را برعهده داشتند با تاریک شدن هوا و پس از خواندن نماز حرکت کردیم من و رضا گودینی به سمت جاده آسفالته و بقیه بچه ها به سمت جاده خاکی رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتیم. وقتی جاده خلوت شــد به ســرعت روی .جاده رفتیم دو عدد مین ضد خودرو را در داخل چاله های موجود کار گذاشتیم. روی .آن را با کمی خاک پوشاندیم و سریع به سمت جاده خاکی حرکت کردیم از نقــل و انتقالات نیروهای دشــمن معلوم بود کــه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگیر هســتند. بیشــتر نیروهــا و خودروهای عراقی به آن ســمت می رفتند. هنوز به جاده خاکی نرسیده بودیم که صدای انفجار مهیبی از پشت !سرمان شنیدیم. ناگهان هر دوی ما نشستیم و به سمت عقب برگشتیم یک تانک عراقی روی مین رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نیز یکی پس از دیگری منفجر شــد. تمام دشــت از ســوختن تانک روشن شــده بود. ترس و دلهره عجیبی در دل عراقی ها افتاده .بود. به طوری که اکثر نگهبان های عراقی بدون هدف شلیک می کردند .وقتی به ابراهیم و بچه ها رسیدیم، آن ها هم کار خودشان را انجام داده بودند با هم به سمت ارتفاعات حرکت کردیم. ابراهیم گفت: تا صبح وقت زیادی داریم. اســلحه و امکانات هم داریم، بیایید با کمین زدن، وحشت بیشتری در .دل دشمن ایجاد کنیم هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاکی شــنیده شد. یک خودرو عراقی روی مین رفت و منهدم شد. همه ما از اینکه عملیات موفق بود خوشحال شدیم. صدای تیراندازی عراقی ها بسیار زیاد شد. آن ها فهمیده بودند که نیروهای ما در مواضع آن ها نفوذ کرده اند برای .همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند. ما هم با عجله به سمت کوه رفتیم روبروی ما یک تپه بود. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشــت آن به سمت ما !آمد. آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت ۱۱۴ بچه ها ســریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند. بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حرکت کردیم. یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند. فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود. گلوله به .پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد یکی از بچه ها اســلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت. جوان .عراقی مرتب می گفت: الامان الامان !ابراهیم ناخودآگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟ .گفت: هیچی، می خوام راحتش کنم ابراهیم جواب داد: رفیق، تا وقتی تیراندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما !حالا که اومدیم بالای سرش، اون اسیر ماست بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی .کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم یکــی گفت: آقا ابرام، معلومه چی کار می کنــی!؟ از اینجا تا مواضع خودی ســیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن !قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم. در پایین کوه کمی استراحت کردیم .و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم پس از هفت ســاعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اســیر عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد. موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح را خواندیم. اســیر عراقی هم با ما !نمازش را به جماعت خواند آن جا بود که فهمیدم او هم شیعه است. بعد از نماز،کمی غذا خوردیم. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فرق بین و آدم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
✨﷽✨ ✍️ طاغوت یعنی👆"این" یک‌زمانی بگوید: من خدا را قبول ندارم!!! 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💠 حجت الاسلام رفیعی از نبی مکرم اسلام (ص) روایت شده که روزی حضرت نگاه به بعضی از بچه ها کردند و فرمودند: وای از بچه‌ های دوره‌‌ی آخر الزمان از دست پدر مادرهايشان. اصحاب فکر  کردند مشرکين را مي‌گويند گفتند : منظورتان مشرکين هستند؟ فرمودند نه. از پدر و مادرهای مومنشان که به دنيايشان می‌رسند اما از دين بچه هايشان غافل هستند. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
✍ استاد علی صفایی حائری ✅ آن‏طور زندگى كن كه مرگ، مزاحم زندگى تو نباشد! و آن‏‌گونه بمير، كه زندگى ساز باشى! شايد بتوانى، در كنار «فاطمه‏» باشى! 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⤴️ مادر همه‌ جا مادره 👌🏻مراقبت عقاب ماده از تخم‌ها و جوجه‌هاش زیر برف و یخبندان 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا