داعیَالله🇮🇷
☕️♡ #چایت_رامن_شیرین_میکنم نوشته #زهرا_بلند_دوست داستانی جذاب از زندگی دختری ایرانی که از کودکی به
❄️💫
#قسمتی_از_کتاب
آن روزها من یکساله بودم و برادرم دانیال پنجساله؛
مادرم همیشه نقطهی مقابل پدر قرار داشت، اما بیصدا و جنجال،
او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه،
تنها بدمستی و شعارهایش نصیبمان شد. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگیمان شکل دیگری میشد. پدرم با اینکه توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پلهای بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد...
میگفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد بهراحتی برگردم و برای استواری ستونهای سازمان، خنجر از پشت بکوبم...