#قسمت_سوم_داستان
رخ بشوی دل شوی..
همه غسل زیارت کردند و لباس میپوشند آقاجون مثل همیشه نگاهی مهربانانه به عزیز می کند 《خانم اون پیرهن نوعی را که چند وقت پیش برامدوختی از توساک در بیار》
عزیز همانطور که بلند میشود میخندد:
چون میدونستم براچیکنار گذاشتی از قبل آماده کردم مامان عطر را از چمدان در می آورد مثل همیشه آقاجون مقدم است بعد هم:
《احمدآقا بفرمایید عطر》
امیرحسین مهلت نمیدهد مامان به او تعارف کند می پرد و عطررااز دست مامان میگیرد از مسافرخانه تا حرم راهی نیست عزیز در را باز میکند...
"بسم الله الرحمن الرحیم"