eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
364 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
تو جوب که افتادم، تموم استخونام خورد شدند😭 صدای آخخخخخخم چنان بلند شد، مردمی که اون حوالی بودن، نگاشون چرخید سمتم😱 هانا به جا اینکه بیاد کمکم کنه از تو جوب درم بیاره، هرهر داشت می‌خندید😂 تو ذهنم می‌گفتم کاش می‌تونستم بلند شم، تا بیام خفه‌ات کنم😡 خانم موسویم با خنده اومد سمتم و دستمو گرفت، ولی اینقد بدنم کوفته شده بود، که حتی نمی‌تونستم بلند شم😢 هانا اومد و کمک کرد، تا بلند شدم. لنگان‌لنگان به سمت هتل به راه افتادیم😔 وقتی رسیدیم هتل، انگار دنیا رو بهم داده بودند😍 آخیش بلندی گفتم. خانم موسوی کلید اتاقمون رو گرفت. من رو بردن تو اتاق، هانا کمکم کرد، لباسم رو عوض کردم و آبی به دست و صورتم زدم. خانم موسوی گفت: من میرم پایین و شامتون رو میارم بالا😊 بهش گفتم، شرمنده به زحمت افتادی. --این چه حرفی عزیزم، خداروشکر به خیر گذشت و چیزیت نشد☺️ --آره خداروشکر فقط یه کم دست و پام کبود و گرفته شده😊 --ولی خودمونیم کجا سیر می‌کردی، اینطوری با کله رفتی تو جوب😅 --داشتم به آینده فکر می‌کردم که می‌تونم خودم رو نجات بدم یا نه😔 --انشالله می‌تونی عزیزم از امام رضا مدد بخواه، دستگیر خوبیه😊 خانم موسوی رفت شام رو برامون بیاره بالا، هانا اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن. منم حقم رو گرفتم و یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم😝 آخی گفت و دلم خنک شد. گفتم: تا تو باشی و به من نخندی😜 صدای زنگِ در اومد. هانا رفت در رو باز کرد. خانم موسوی بود، برامون شام آورده بود😋 هانا غذاها رو گرفت و کنار بینیش برد و گفت به‌به چلوکبابه😋 خانم موسوی گفت: سحرجون من بچه‌ها منتظرند، میرم غذاخوری. شما هم شامتون رو بخورید و اگه تونستید، بخوابید. ساعت سه می‌ریم حرم، اگه حالت خوب بود. بهم اس بده تا منتظرتون بمونم😊 سرمو به نشونه بله تکون دادم . هانا رفت خانم موسوی رو فرستاد و برگشت غذامون رو خوردیم😉 اینقد خسته بودیم که رو تختامون ولو شدیم و نمیدونم کی خوابم برده بود😴 با صدای بچه‌های اتاق بیدار شدم. یه نگاه به گوشیم انداختم، خیلی دیر شده بود. ده دقیقه داشتیم به سه😱 بااینکه هنوز یه ذره درد داشتم از تخت بلند شدم و رفتم پیشِ تخت هانا و شروع کردم به صدا زدنش. هانا بلند شو دیره، باید بریم. الان خانم موسوی اینا میرند و جا می‌مونیم😔 هرچی صداش می‌زدم بلند نمی‌شد، تکونش می‌دادم انگارنه‌انگار. جیغ زدم هانا بلند شو، بچه‌ها اومدن کنارم و گفتن: چی‌ شده سحر چرا داد می‌زنی😳 با مِن‌مِن گفتم: ه ه ه ها ها هانا https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi