ازدربدانشگاهخارجشد
بارانخیابانهارانوازشکردهبود
یکمسیربلندیرابایدطیمیکردتابهخیابان
اصلیبرسد
طیمسیرنگاههایسنگینافرادرابرروی
خوداحساسمیکرد…
صدایافرادگوناگونیکهبهگوششمیرسید:
-صــلواتبفرستید
-شکلاتبِدمخِد…
-اللهمَ…
-…..
گوشهیخیابانبهانتظارتاکسیایستاد؛
یک
دو
سه
چهار
.
.
.
هیچکدامنمیایستادند!
وبالاخره…
ماشینبهسمتشرفت؛
خوشحالشد
ماشیننزدیکشد
بهحدینزدیککهحسکردمیخواهداورازیربگیرد!
آبجمعشدهدرکفخیابانبودکهبهسمتشفورانشدو
صدایقهقههایدوجوانازداخلماشین
حالاوماند
چادریپرازآبوخاک
ودلیکهشکستهشد…:)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کپشن
|پ.ن:اینداستانبراساسواقعیتنوشته
شده|