چطور اینجا رسیده ام نمیدانم!
مدت ها بود از هرطرف میرفتم تا مسیرم به اینجا نیفتد.
اثر شلوغی و ترافیک بود یا بحث تلفنی طولانی مدت و بی نتیجه با رئیس شرکت؟
هرچه که بود حالا سر کوچه توقف کرده ام و به در بسته ای خیره شده ام که مدتهاست تو را در قابش ندیده ام.
گنجشکها روی درخت سرکوچه باز هم قیامت به پا کرده اند.
به پاگرد اول که میرسیدی از پنجره ساعت مچی ات را نشان میدادی که یعنی باز هم زود آمده ای!
و تا به من می رسیدی میگفتی از این گنجشکها هم زودتر بیدار میشوی، ببین باز هم قیامتی به پا کرده اند!
همینطور که میخندم از آینه،راننده پشتی را میبینم که دستش را از روی بوق بر نمیدارد، لبخند میزنم.
از کنارم رد می شود و چند حرف زشت نثارم میکند، لبخند میزنم.
بیست و یک تماس ناموفق! مگرچنددقیقه شد؟
گوشی را برمیدارم و با آرامش میگویم، حق با شماست آقای رئیس!
با مکثی نسبتا طولانی میگوید ، خواستم بگویم اشتباه از من بود، جمله اش تمام نشده میگویم حق با شماست و قطع میکنم.
هیچوقت اینقدر خوب نبودم!
باید هرروز به خیابانت بیایم، هوایت را نفس بکشم، همراه گنجشکها قیامت به پا کنم، هرچند درِ خانهات هیچوقت باز نشود..
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
گفتم تابحال درختها را به این سبزی و آسمان را به این صافی دیده بودی؟
گفتی در دلم رخت میشورند و در سرم ظرف...
گفتم خوش به حال مردم اینجا، هم دریا دارند هم آسمان!
گفتی خوش به حال درخت ها که ایستاده میمیرند..
سکوت کردم...
گفتی ممنون که به من اجازه مردن نمیدهی.
آن روز معنای حرفت را نفهمیدم، بارها در ذهنم چرخاندمش، نفهمیدم به کنایه بود یا نه...
اما سالهای بعد
وقتی که دوست داشتم بی صدا، زیر پتو، یک گوشه از اتاق...بمیرم، صداهای پشت هم مامان مامان از جا بلندم کرد..
بلند شدم ،لیوان را پر از آب کردم و به دستش دادم.
زیر لب گفتم ممنونم که به من اجازه مردن نمیدهی...
راستی درخت ها در پاییز میمیرند یا زمستان؟
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
دفترچه
باز دلتنگ شدم کنج حرم جا داری؟! @daftarcheyesheer
دقیقا به همین دیوار تکیه داده بودم،
کم کم نشستم و زانوهایم را بغل کردم
خیره شده بودم به گنبد و گلدسته...
بغض داشتم ولی اشک نه!
فقط چشم بودم و نگاه...
انگار هیاهو نبود، جمعیت نبود، من بودم و بهشتی که عطرش داشت مستم میکرد...
به خودم آمدم، دیر شده بود، نیامده بود،
رفتم تا سقاخانه، دیدمش، همان کت سورمه ای...
صدایش کردم برگشت، خودش نبود،
مردی بود با چشمهایی تیره و چهره ای آفتابسوخته، گفتم ببخشید، اشتباه شد.
دور خودم چرخیدم، مگر همین اطراف نبود؟
آرام از پشت سر صدایم کرد تا برگشتم با لبخند گفت لیوان را بگیر!
بغضم شکست...
گفتم چرا گاهی همه میشوی و هیچکس؟ چرا همه جا بودی و نبودی؟
اشک هایم را پاک کرد،
گفت هرجا باشم برمیگردم چرا ترسیدی؟
ترسیده بودم، حالاهم میترسم، ببین به همان دیوار تکیه داده ام،
منتظرم تا خودت برگردی...
بغض دارم ولی اشک نه...
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
تمام دارایی ام شده بود یک پیراهن مردانه هفت هزار تومنی !
خوشحال بودم از اینکه غافلگیرت میکنم
که برای یک لحظه هم شده شاد می شوی.
تا چشمت افتاد به هدیهام غمگینتر شدی
گفتی که اگر مرد بودم، نمی شکستم!
و من صدای ترک خوردن بغض هایم را می شنیدم، میترسیدم با صدای نفس هایت بشکند.
به آشپزخانه پناه بردم
شروع کردم به رنده کردن سیب زمینی هایی که انگار طلبکارشان بودم.
انگشتم که به لبه ی رنده گرفت، بغض بود که تکه تکه از چشمهایم سرازیر می شد،
خودت را رساندی و گفتی اشک هایت را نبینم، همیشه باش!
و من همیشه ماندم، با بغض و اشک و رنده ای که دیگر بغضم را سرازیر نمیکرد...
اما انگار تو یادت رفت که هنوز یک نفر چشم به راهت مانده ...
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
گفتم بوی هیزم سوخته را دوست دارم، پرتم میکند به کودکی
گفت بوی دلتنگی می دهد
گفتم دلم را آتش نزن
گفت دلتنگ آنهایی هستم که نمیشناسمشان
گفتم چرا میخواهی ثابت کنی که دیوانه ای؟
گفت ما با هم چقدر خندیده ایم؟
گفتم روزهای خیلی زیادی را...
گفت پس دنیایمان مشترک است
گفتم پس میخواهی ثابت کنی که من ؟
گفت ما باهم زیاد خندیده ایم مگرنه؟
راست میگفت
ما باهم زیاد خندیده بودیم
و حالا بوی هیزم سوخته مرا دلتنگ آنهایی می کند که نمیشناسم
انگار سالهاست که یک دیوانه از دنیایش جا مانده...
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
دنبال یک تکه آسمان بودم،
شهر بن بست بود و خیابان ها ایستاده بودند...
میگفتی چهرهها را زود از یاد میبرم و نام ها را زودتر...اما امان از عطرها...!
نفس عمیقی کشیدم، یادم افتاد به پیرمرد عطر فروشی که ساعتها به عطرهایش خیره میشدی
راه افتادم، پیرمرد نبود، مرد جوانی بساط عطرش را پهن کرده بود،ایستاده بودی و خیره خیره عطرها را نفس میکشیدی،
ایستادم...
مثل همیشه دست چپت را لای موهایت انداختی و همزمان سرت را تکان دادی،
گفتم مثلا موهایت مرتب شد؟
گفتی عادت است، عادت!
گفتم باز هم عطر نمیخری؟
گفتی عطرها را باید زندگی کرد...
و بعد دور شدی
عطرت رفت...
شهر بنبست شد...
و من دنبال یک تکه آسمان دویدم...
راستی خبر داری من هنوز دارم عطرت را زندگی میکنم؟!
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
اگرچه حوض، سهم قسمت مردانه بود اما خوشحال شدم که شیشههای رنگی مسجد سهم خانمهاست...
از پشت تکتکشان دنیا را دیدم،
دنیا قرمز شد، زرد شد، سبز شد ، آبی شد، آبی شد، آبی شد...
به چشمهایش خیره شده بودم ،
گفتم خدا میدانست عاشق دریا هستم چشمانت را سهم من کرد.
گفت اما دریا خیلی بیرحم است...
گفتم مگر از دریا مهربانتر هم داریم؟
گفت با دریا نجنگ، هیچوقت...! غرق میشوی!
گفتم آدم جنگیدن نیستم!
گفت آدم تسلیم شدن هم نیستی !
دنیای من همچنان آبی بود و من آدم تسلیم شدن نبودم...
راست میگفت ، دریا خیلی بیرحم بود...
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
کتاب ها را آرام و با حوصله داخل جعبه ها چیدی، بعضی ها را بوسیدی، به روی بعضی ها دست کشیدی، بعضی را هم خیره خیره نگاه کردی
گفتم اگر قرار بود بین من و کتاب هایت یکی را انتخاب کنی چه میکردی ؟
گفتی سخت ترین کار دنیا خداحافظیست...
گفتم خاطره ها همیشه محو میشوند و آدم ها گم...
گفتی ولی صداها میمانند...
از جلوی کتابفروشی رد میشوم
نگاهی به کتاب ها میاندازم
مرد کتابفروش میگوید، میتوانم کمکتان کنم؟
میگویم دنیال صدایی هستم که مرا بلد بود...
میدانی ، صدایت مثل خانه بود، آشنا ، گرم ، صمیمی...
و من سالهاست خانهام را گم کردهام..
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
کیسه زباله را گره میزنم ، دسته کلید را برمیدارم، نگاهم به ساعت میافتد، یک و نیم شب...به خودم میگویم ترسیدی؟
پرده را کنار میزنم، ماه توی آسمان است، دلم قرص میشود، میروم سر کوچه، زبالهها را میگذارم، به تیربرق نگاه میکنم...
گفتم چرا اینجا ایستادی؟
گفت خیابان ها با من غریبه شده اند
گفتم با من هم...
گفت اما کوچه های بن بست هنوز من را میشناسند
لبخند میزنم
روی پلهی جلوی درب مینشینم
به تیربرق نگاه میکنم
گفت موهایم خیلی پریشان است؟
گفتم با موهای پریشان هم قشنگی...
گفت اما تو خیلی زیبا بودی!
بغض میشوم
گفت پیرت کردم...
اشک میشوم...
ماشین زباله از راه میرسد
کاش این خاطرات را هم سرکوچه می گذاشتم
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
دنبال یک کتاب قدیمی میگردم، پیدا نمیشود،
به همنشینی پروین کنار المراقبات میرزا جواد آقا لبخند میزنم ،
مکانیک آماری مک کواری را از کنار شبانماه عارف نژاد و سی سال بعد جوشقانیان برمی دارم، میخواهم جایش را عوض کنم که نگاهم به انگشتان پیانیست حورا گره میخورد،مک کواری را سر جایش می گذارم، باید سر فرصت همه را مرتب کنم...
سراغ قدیمی ترها می روم، مکانیک کوانتومی کنار شهریار نشسته، باز هم به این هم نشینی می خندم که ناگهان در یک کیف پول قدیمی پیدا می شوی، رنگ و رو رفته ، خاک گرفته و جدی!
انتظارش را نداشتم، بین اشکهایم گم می شوم،
اصلا این کیف پول بین کتاب ها چکار میکند؟
گفته بودی دنیا خیلی کوچک است،
راست میگفتی
دنیا آنقدر کوچک است
که بین کتابهایم پیدا شدی...
همه چیز را سر جای قبلیاش میگذارم، حتی کیف پول قدیمی را...
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
لبهی جدول نشست،شروع کرد به گشتن جیب هایش...
چیزی پیدا نکرد، دستهایش را به هم گره زد و به آسمان خیره شد،
گفتم دنبال چه میگشتی؟
گفت اینها هم قد من بودند.
گفتم اینها؟!
گفت همین درختها، بچه که بودم تازه کاشته بودندشان، حالا ببین ، چقدر قد کشیده اند!
نشستم لبهی جدول،
گفت به نظرت اینها آسمان را چه رنگی می بینند؟
گفتم حتماً آبی!
گفت چرا من به اینها نرسیدم ؟
گفتم راستی عینکت کجاست؟
گفت دوستش ندارم، دنیا را یکجور دیگر نشان میدهد.
گفتم توی جیب هایت دنبال چه میگشتی؟
گفت آسمان آبی نیست، میدانستی ؟
سرم را برگرداندم به یک سمت دیگر، بغض داشت خفهام میکرد,گفتم نه نمیدانستم.
گفت چرا من به اینها نرسیدم؟
و بعد راه افتاد..
سرش را بالا انداخته بود،جیب هایش را میگشت و بین درخت ها راه می رفت...
کاش می گفتی آسمانت چه رنگیست...
راستی، میدانستی این روزها عینکم را دوست ندارم؟!
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer
بازهم برایت نامه نوشتم،
مثل قدیم ها، لابه لای صفحات کتاب مخفی اش کردم،
کاش تو با چشمانی که قهقهه می زد دوباره به سمتم می آمدی، کتاب را میگرفتی و دور می شدی،
با خواندنش بال در می آوردی،
خیابان ها را تا ساعت ها در آغوش می گرفتی
و من تا مدت ها خوشه خوشه تبسم از لبانت می چیدم
گفتم اگر برایت ننویسم؟
گفتی کلماتت جان دارند، زنده ام می کنند
و من همیشه برایت نوشتم
حتی همان روزی که بی تفاوت از کنارم رد شدی
گفتم بازهم نامه هایم را میخوانی ؟
گفتی وقتی توی تاریکی هستی باید چشمهایت باز باشد یا بسته؟
گفتم چه فرقی میکند؟
گفتی می دانستی دنیا با آدم هایی که چشمشان باز است مهربان نیست؟
و من برایت نوشتم
از روزهایی که دنیا هزار بار دور سرم چرخید و با هر بار چرخشش محکم تر از قبل مرا به زمین زد
و من باز هم برایت نوشتم،
توی تاریکی ، با چشمهایی بسته، با دنیایی که به شدت نامهربان بود...
اما تو کی نامه هایم را میخوانی ؟
#هذیان_نوشت
@daftarcheyesheer