💚💛💚💛#part2 💛💚💛 💚💛 💛 دروکه بازکردم مامان خنده ای به روم پاشیدوگفت:(سلام.خسته نباشی) _سلام مامان خانوم گل شمام خسته نباشی..... :(خوبه کم زبون بریزبرولباساتوعوض کن خنده ای شیطون کردم روفتم سمت اتاقم لباساموبایه دست لباس راحتی عوض کردم ورفتم جلوی آینه تاموهاموشونه کنم بزاریدازخودموخونوادم بگم: بنده هلماخانوم ته تغاری خانواده امیری هستم ۱۸سالمه وسال آخردبیرستانم رشتم عکاسی هست البته جانمونه معدلم بالابودولی علاقم به این رشته بودیه برادربزرگترازخودم دارم به اسم شنتیادرحال حاضر۲۴سال سن داره ودانشجوعه توی دانشگاه علوم سیاسی میخونه پدرم کارمندبانک ومادرم خانه داره البته تاقبل ازبه دنیااومدن شنتیامعلم بوده....اهل قم هستیم وخلاصه خداروشکراززندگیمون راضی.... نگاهی به چهرم کردم....چهره ساده یه دخترشرقی روداشتم.....به قول مامان چیزی که زیبامیکنه ادموصیرته نه صورت..... ازاتاق رفتم بیرونورفتم توی آشپزخونه به مامان گفتم _باباکی میاد؟شنتیاکجاس؟ :(بابات که یه نیم ساعت دیگه ساعت کاریش تموم میشه شنتیام الاناس برسه.....توچراهرروزاین سوالای تکراریومیپرسی؟ _مامان!خب نپرسم چکارکنم؟؟میدونی که عادتمه.... مامان سری تکون دادوچیزی نگفت....اذانوگفته بودن وضوگرفتم همونطورکه سمت اتاق میرفتم برای اقامه نمازحدیث کسامثل هروروزداشت پخش می شد....نوای حاج مهدی سماواتی علی الخصوص توی این دعاخیلی قشنگه....سجادموازکشوکنارتخت برداشتموچادرموسرکردم ونمازوشروع کردم..... بعدازبه اتمام رسیدن دونمازدعای فرجوخوندم....نمیخوام ادعاکنم که خیلی خوبم اماواقعاهرروزبرای فرج امام زنده وغایبم دعامیکنم....دوااتقه به درخوردودربازشدقامت شنتیاروتوی دردیدم گفت _سلام.قبول باشه زودبیاناهار.... جملاتشوبه صدمن اخم بیان میکرد.....اوخ اوخ حتماتوی دانشگاه مشکلی پیش اومده والاکه یکمی نرمتره....رفتم بیرونوبابارودیدم باشوق دخترونم گفتم _بــــه بــــه اقای امیــــری حالتون چطوره قربان؟ باباتک خنده مردونه وپدرانه ای کردوگفت _سلام ته تغاری بابا....خوبین انشالله؟ _به خوبی پدرگرامی ماهم خوبیم.... مامان گفت :(کم زبون بریزواسه ی شوهرمن..... _بابای راسته که میگن دخترهووی مادره.... باباخندیدوچیزی نگفت....اماخب تنهاکسی که ساکت وفکوربودشنتیابودمنم خواهرمونمیتونم انکارکنم نگران نشدم....بعدناهارمیوفتم روسرش که بگه چی شده اگه من هلمام که اززیرزبونت میکشم بیرون چته..... ادامه دارد.... 💚 💛💚 💚💛💚 💛💚💛💚