eitaa logo
" دهه پنجم "
262 دنبال‌کننده
568 عکس
1هزار ویدیو
0 فایل
#دهه_پنجم_انقلاب_اسلامی #جوان_مومن_انقلابی_مستقل #بازخوانی_ارزش_ها_و_آرمان_های_فراموش_شده_ی_انقلاب_اسلامی_در_دهه_پنجم_انقلاب #مطالبه_گری_انقلابی سوره قصص آیه ۵ "ما مي‌خواهيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان روي زمين قرار دهيم"
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🔹🔸 می گفت: پاسدار یعنی، کسی که کار کنه ، بجنگه ، خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره یه بار توی جلسه ی فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد ؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد . "از خستگی خوابش برده بود." دلمون نیومد بیدارش کنیم . چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد ، عذرخواهی کرد ؛ گفت: سه چهار روز هست که نخوابیدم. 🌷 🔷 با ما همراه شوید 🙏 🔰🔰🔰 @daheye5 # پُست ویژه
🍂🍁🍂🍁 🔹💬 بهش گفتم «توی راه که برمی‌گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» 🔹گفت «من سرم خیلی شلوغه، می‌ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می‌خوای بنویس، بهم بده.» 🔹همان موقع داشت جیبش راخالی می‌کرد. یک دفترچه‌ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین. برداشتمشان تا چیزهایی که می‌خواستم تویش بنویسم. یکدفعه بهم گفت «ننویسی ها!» 🔹جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم «مگه چی شده؟» گفت «اون خودکاری که دستته مال بیت‌الماله.» 🔹گفتم «من که نمی‌خوام کتاب باهاش بنویسم. دو سه تا کلمه که بیشتر نیست.» گفت «نه.» 📚 یادگاران-جلد ۳ - صفحه ۲۳ 🔷آرشیو سخنان کمتر شنیده شده ی بزرگان انقلاب در کانال 🔻دهه پنجم 🔺برای # بازخوانی و یاد آوری # ارزش ها و آرمانهای فراموش شده ی انقلاب اسلامی 🔷 🔶 با حضورتان از کانال حمایت کنید 🌹 🔰🔰🔰 @daheye5 # پُست ۶۲۷
‍ 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 ‍ 🥀 شهید باکری، شهرداری که رفتگر شد 🥀 اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار ارومیه بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش. اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار ارومیه بود. 🌷 ... 🔶 با حضورتان از کانال حمایت کنید 🌹 🔰🔰🔰 @daheye5 # پُست ۱۳۷۱
🍂🍁🍂🍁🍂🍁 ➖ باران شدیدی در شهر باریده بود و جوی‌ها را لبریز از آب کرده بود. وقتی شهید باکری این وضعیت را می‌بیند، تلفن را برمی‌دارد و گروه‌های امدادی را خبر می‌کند.... حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد بعضی از خانه‌ها ویران شده بود ،گروه‌های امدادی به خاطر حجم زیاد آب و گل و لای به سختی کارشان را پیش می‌بردند. شهید باکری متوجه خانه‌ای شد که آب آن را فراگرفته بود. در حیاط خانه پیرزنی کمک می‌خواست. آب تا بالای زانو رسیده بود. پیرزن بر سر و صورت‌زنان گفت که وسایل خانه‌ و کل زندگی‌اش زیر آوار مانده و آب به زیرزمین رفته است. گویا جهیزیه دخترش که با سختی آن را جمع کرده بود در زیرزمین جامانده و خیس شده بود. مهدی به کمک دوستانش جلوی در، سد خاکی درست کردند تا آب بیشتری داخل خانه نیاید. شهید باکری به کوچه دوید و وانت آتش‌نشانی را پیدا کرد و به خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. مهدی غرق گل و لای شده بود. پس از دقایقی پمپ همه آب زیرزمین را خالی کرد. پیرزن شروع کرد به دعا کردن مهدی باکری. گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد.... تا لحظه ای که شهید باکری وسایل را جمع کند و از خانه بیرون برود، پیرزن مشغول دعا کردن مهدی و نفرین شهردار ارومیه بود.... ... 🔷 کانال را به دوستانتان معرفی کنید 🌹 🔰🔰🔰 @dahete5 # پُست ۱۴۷۹