eitaa logo
دیار تدین و تمدن
357 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
547 ویدیو
80 فایل
گرچه امروز،توسعه و پیشرفت، مادی مایه شرافت و شکوه شهرهاست اما شناسنامه حقیقی هر منطقه، تمدن و تدین مردمان آن دیار است... ✍ شیخ مصطفی ترابی دامغانی @tasvirebandeghi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐 به میمنت و مبارکی💐💐 🌱این روزها تا با برخی جوانها حرف از ازدواج می‌زنی، می‌گویند: اصلاً چرا ازدواج؟! بعد هم شروع می‌کنند به شمردن هزار و یک مانعِ درست و نادرست که به قول خودشان، فکر ازدواج را هم از سرِ آدم بیرون می‌برد. حرفهایشان بی‌راه هم نیست، اما ذهنشان بیشتر از اینکه دچار موانعِ پیش پایشان شده باشد، سخت گرفتار نابلدی آنها نسبت به واقعیت امر ازدواج و هدف از تشکیل خانواده است، چون به درستی نمی‌دانند یا توجه ندارند که چرا باید ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد، خیلی زود خودشان را تسلیم موانع ریز و درشتِ بر سر راه ازدواج می‌کنند و با نثار چند.... به روح حکومت و نظام و مسئولان و... خودشان را تسلی می‌دهند و پدر و مادر بیچاره‌شان را رنجور و نگران می‌کنند. ‼️و اما ما؛ با این همه رونق یافتن بازار مشاوره و روانشناسی و آموزش خانواده و هزار دست آفتابه و لگن آموزش و انگیزش در حوزه و دانشگاه و نهادهای حاکمیتی، اما متاسفانه فکر شام و نهار درست و حسابی برای سفره جوانانمان نکرده‌ایم و هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم! 🍀 بر این باورم که جوان صاحب هوش و اندیشه و همین‌طور پدر و مادر و سایر بزرگترهای‌شان تا مدیران و تصمیم‌گیران جامعه اگر به درستی با حقیقت ازدواج و تشکیل خانواده آشنا شوند، می‌یابند که باید هر جور شده از این موانع جدی و مهم یا نه‌چندان جدی و غیرمهم، عبور کرد و بدون تردید، نمی‌توان با طرح اینگونه موانع، دست نیافتن به هدف مهم و اصلی ازدواج را توجیه کرد. ❓کدام هدف اصـــــلی و مـــــهم؟؟ ✓ اینکه بر ساکنان کشتی زمین لازم است تا به زندگی دنیا هر چه ببشتر، ارزش و اعتبار و آبرو ببخشند و برای آبادی و آبادانی و اعتلای آن تلاش کنند. ❓یعنی دقیقا چه کاری باید انجام دهند؟؟ ✓ یگانه‌ملاک ارزشمندی زندگی، اتصال به سرچشمه زندگی یا همان خداباوری و ارتباط با خداست. همه باید برای گسترش این فرهنگ تلاش کنند. این دقیقا وظیفه همه ما آدمها است. ❓حالا این حرف چه ربطی به هدف اصلی و مهم ازدواج دارد؟ ✓ حالا وقت آن است که سخن زیبای پیامبر خدا را در این‌باره با هم بخوانیم که فرمود: «چه چیزی مانع شده تا انسان با ایمان از تشکیل خانواده سر باز بزند، تا در پی آن، صاحب فرزندی شود که با نغمه زیبای لا اله الا الله، جهان را اعتبار و آبرو ببخشد». (حکمت‌نامه کودک، ص۱۱) 🔆 هدف اگر برای راهرو روشن باشد، هر جور شده مسیر را هموار و از شرّ موانع خلاصی پیدا می‌کند. اول ماه ذیحجه / روز ازدواج دیار تدین و تمدن ✍ https://eitaa.com/damghan220
✨حکایت جنگ و جنّت حتما شنیده‌ای که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرموده: «جهاد، دربی از دربها بهشت است»؛ یعنی ، مسیر بهشتی شدن را برای‌مان هموار می‌کند، اما راستش حکایت جنگ و جنّت را باید تفسیر کرد تا معلوم شود چگونه با این، آن به دست می‌آید؛ شیپور جنگ که نواخته می‌شود، بارش اضطراب و اضطرار بر جان و دل انسانها باریدن می‌گیرد، دشمن دیوانه هم که برای ابراز دشمنی‌اش سَوا نمی‌کند و هر چه در چنته دارد را رو می‌کند، تا خودش را دست برتر میدان نشان بدهد. در این وسط معرکه، انسانِ مضطرِ مضطرب، جز افتادن در دامن خدا و دست به دامان او و دوستان او شدن و امیدبستن به علم و قدرت و آقایی بی‌انتهای پروردگار، چاره‌ای برای خودش نمی‌بیند، روی همین حساب، بیشتر می‌شود تا اینکه تمام قلبش با یاد و نام خدا آرام می‌شود. چنین انسان اما خداباوری البته که جایش در است. اینها را گفتم تا به اینجا برسم؛ در این حال‌وهوای جنگ و جهاد، هنر ما باید این باشد که دلهای مضطرب مردم، مخصوصا کودکان و نوجوانان و جوانانمان را هر جور شده به سمت خدا راهنمایی کنیم، آن وقت این جنگ، دیگر تهدید نیست، یک فرصت است، به قول امام (ره)، جنگ یک است. اما اگر کم‌کاری کردیم و نتوانستیم دلهای به اضطراب‌افتاده را به یاد و نام خدا گره بزنیم، نتیجه‌اش می‌شود فوران نگرانی و ناراحتی جامعه که دیر یا زود ممکن است لبریز شود و آن امید و آرامش و آمادگی اولیه را که در سایه شور و احساس به وجود آمده بود، از دست بدهد. خلاصه اینکه؛ فرصت غنیمت است غنیمت رها مکن ✍ . ⛔️ https://eitaa.com/damghan220
✨چند بیتی به رسم ادب و ارادت به پیشگاه: نائب المهدی و امام انقلاب اسلامی که فرمودند: «ملت ایران در مقابل جنگ تحمیلی و و هرگونه تحمیلی، محکم می‌ایستد». ما جز به محو کامل صهیون نیندیشیم در فکر قطع دست غاصب، بی‌کم و بیشیم فرمان حق بر استقامت را شنیدستیم پس ز آتش دشمن پُر از فریاد آتیشیم با هر که هم‌پیمان صهیون‌است صلحی نیست زیرا ز رنج کودکان غزه دل‌ریشیم ننگ است بر ما صلح تحمیلیِّ بدعهدان مایی که در میدان ز دشمن، سخت در پیشیم آن مصلح نیرنگ‌جو باید بداند که دیگر نه اسرائیل گرگ است و نه ما میشیم نتانیاهو را که دیگر قدر و قُربی نیست در فکر مات آن وزیر پَست یا کیشیم بر درد غزه مرهم و آتش به حیفاییم از بهر یاران نوش و بهر دشمنان نیشیم ما از مدال پیروی داریم خون‌خواه مظلومان ز صهیون و ز داعیشیم ✍ ۲۹ خرداد ۱۴٠۴ . ⛔️ https://eitaa.com/damghan220
🌹در مدح آقازاده‌ی ارباب برای نوشتن چند سطری در مدح و ثنای آقازاده‌ی آقای جوانان بهشت، پیشوایم، علیه‌السّلام صفحاتی از نگاشته‌های نویسندگان را ورق زدم، تا شاید بتوانم به پیشگاه حضرتش عرض ارادتی نمایم. اما به‌خاطرم رسید که مناسب‌تر آن است به مدح نیکوترین مدیحه‌گویان جهان که جز به راستی و زیبابی سخن نمی‌گویند، بپردازم. آری، مدیحه‌ی خدا و اولیایش در ستایش کسی که در رفتار و گفتار و در سیما و سیرتش شبیه‌ترین مردم به پیامبر نور و رحمت صلوات‌الله علیه و آله و سلم بوده است. بر اهل نظر پوشیده نیست که در زیارت پرفیض عاشورا که حدیث قدسی و کلام جاویدان الهی است، مقام و منزلت حضرت علی‌اکبر به‌زیبایی هرچه تمام بیان شده است، زیرا نام او در بین اسامی شهدای دشت نینوا تنها اسمی است که در این زیارت‌نامه آمده است. آن هم در سلام پایانی و پس از نام سیدالشهدا علیه‌السّلام که زائران به تکرار صدباره‌ی آن می‌پردازند: "السلام علی الحسین و علی علی‌بن الحسین" این در حالی است که دیگربار در زمره‌ی فرزندان امام شهیدمان، بر او سلام می‌فرستند: "و علی اولاد الحسین" این امتیاز که در کلمات عرشی زیارت عاشورا در بین نیک‌نامان سپاه عاشورایی، فقط به آن آقازاده اختصاص یافته و از تقرب بی‌مثل و مانند او به حضرت اباعبدالله علیه‌السّلام حکایت دارد، در آخرین وداع جانسوز و جگرسوز آن پدر و پسر در کربلا نیز جلوه‌گر شده است. وقتی امام در کنار پیکر غرق به خونش می‌نشیند و با اشک و آه، ملتمسانه از او می‌خواهد تا نشانه‌ای از زنده بودنش را ابراز کند، با ناله‌ای از سر افسوس و حسرت، فرزندش، عصای پیری‌اش، عصاره‌ی زندگی‌اش را اینگونه خطاب می‌کند: "به خدا سوگند از غم و محنت دنیا رهایی یافتی، اما پدرت [بی تو] دیگر گرد تنهایی و بی‌کسی بر سر و رویش نشسته است". این سخن فرمانده‌ی لشگری است که هنوز سپهداری همچون عباس و برادران رشیدش و دیگر ستارگان درخشان هاشمی دارد، اما منزلت و موقعیت علی‌اکبر علیه‌السّلام در نزد امام، آنچنان است که با وجود همه، گویا آن جوان را یگانه ‌یار و یاور خود می‌بیند. آری، علی‌اکبر را اینگونه باید شناخت. @damghan220
دیار تدین و تمدن
📜چند قدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت ششم در مسیر بازگشت از حرم امامین عسکریین علیهما السلام به پارکین
📜چند قدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت هفتم پس از سامرا، دومین مقصد زیارتی ما شهر کاظمین بود. ساعتی از اذان مغرب گذشته به شهر کاظمین رسیدیم که البته با ترافیک شدیدی از ما استقبال کرد. سائق یا همان راننده مینی‌بوس در نقطه‌ای به فاصله دو کیلومتر از حرم -تقریبا- با مسافران خداحافظی کرد و من و دوستانم با پای پیاده در حاشیه خیابان به سمت حرم به راه افتادیم. از همان ابتدا، موکبهای پذیرایی پی در پی چشم‌نوازی می‌کرد و زائرها را به استقبال می‌پذیرفت. خانمهای گروه به همراه دوستم احمد، با یک ماشین مجانی به سمت حرم رفتند. با رسیدن به ورودی حرم در باب القبله، کمی آن طرف‌تر به خانه‌ای رفتیم که با هماهنگی قبلی دوستانم، قرار بود محل استراحت آن شب ما باشد. ابواحمد، مردی حدودا پنجاه و چند ساله با قد و قواره‌ای بزرگ و با چهره‌ای که مهربانی و مهمان‌نوازی در آن موج می‌زد، صاحب آن خانه بود. دوستانم به رسم سالهای گذشته با یک تماس تلفنی برای ورود به خانه و استراحت در آنجا هماهنگی کرده بودند. حتی دو، سه نفر از آنها به رسم سالهای گذشته، با دستی پر از بسته‌های پسته آمده بودند تا محبت و مهمان‌نوازی ابواحمد و خانواده‌اش را این‌طور جبران کنند. ابواحمد که فارسی صحبت کردن را اصلا بلد نبود، به استقبالمان آمد و سبد سبد مهربانی‌اش را در قالب کلمات و جملاتی که برای ما نامفهوم و ناآشنا بود و البته همراه با زبان بدن و به‌ویژه حرکات شیرین و خنده‌آور دست و صورت، تقدیمان کرد. با ورود به خانه ابواحمد و بعد از انجام معارفه کوتاه توسط دوستم احمد، بساط نماز جماعت مغرب و عشا پهن شد و دوستانم هم، یکی یکی به حمام می‌رفتند. ابواحمد چهار دختر داشت و یک پسر که دو دختر نوجوانش به نامهای «حوراء» و «دَعاء» بیشتر در حال تردد بین آشپزخانه و اتاق کوچک پذیرایی بودند. در طبقه بالای خانه‌، اتاقی بود که به خاممهای زائر اختصاص داشت و طبقه همکف هم، محل استقرار آقایان بود. شاید اولین گفتگوی رسمی ما با ابواحمد، سوالی بود که احمد از او پرسید که ابواحمد! «ما الخبر؛ چه خبر؟» و او پاسخ داد «الحَرّ؛ گرمای هوا» و بدون معطلی به ماجرا موشک‌باران ایران بر سرِ رژیم صهیونیستی اشاره کرد. ابواحمد و پسرش یک قهوه‌خانه را می‌چرخواندند و برای همین شبها تا به صبح در آنجا بودند و تازه صبح به خانه می‌آمدند و تا ظهر هم می‌خوابیدند، برای همین، ما خیلی ابواحمد را ندیدیم. شام آن شب، کوفته بود که با پیاز و فلفل و خیارشور تزیین شده بود اما هم به خاطر مزه خاصی که داشت و هم به خاطر خوراکی‌هایی که در بین راه در موکبها پذیرایی شده بودیم، بیشتر مهمانها میلی به خوردن شام نداشتند و فقط چند لقمه‌ای به احترام صاحب‌خانه تناول شد. ادامه دارد... 📝 ٠۴ https://eitaa.com/damghan220
دیار تدین و تمدن
📜چند قدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت هفتم پس از سامرا، دومین مقصد زیارتی ما شهر کاظمین بود. ساعتی از
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت هشتم یکی از مشکلات ما در خانه ابواحمد در شهر کاظمین، قطعی مکرر برق بود، به حدی که می‌شد گفت مدت‌زمان برق‌نداشتن، بیشتر از وقت داشتن برق بود که در همان یکی دو ساعت اول، حسابی ما را کلافه کرده بود، چون تا می‌رفتی در آن هوای گرم، کمی از خنکای باد کولر گازی استفاده ببری، فورا برق قطع می‌شد یا مثلا برای یک حمام رفتن، گاهی چند باری گرفتار بی‌برقی و تاریکی می‌شدیم. کشور عراق با مشکل کمبود شدید انرژی برق روبه‌روست، به شکلی که در هر شبانه‌روز فقط دو ساعت برق دولتی در خانه‌های مردم وجود دارد و برای بیست‌ودو ساعت دیگر، باید برق را خریداری می‌کردند، آن هم برق ضعیفی که توان روشن کردن کولر آبی یا گازی را نداشت و تو فقط باید با یک پنکه سقفی ساعتی را به انتظار وصل شدن دوباره برق اصلی، سپری می‌کردی! با مشاهده چنین وضعیتی، به نظرم رسید خانه نمی‌تواند جای مناسبی برای خوابیدن باشد و گرمای هوای نیمه‌شب، اجازه یک استراحت خوب بعد از یک سفر خسته‌کننده را نخواهد داد. به همین‌خاطر ترجیح دادم وقتی برای زیارت به حرم می‌روم شب را هم در همانجا بمانم و مثل خیلی از زوّار، در گوشه‌ای از صحن به استراحت بپردازم. پس به حرم رفتم، از خانه ابواحمد تا درب ورودی حرم بیشتر از پنج دقیقه راه نبود. با عبور از بازار اطراف حرم، به صحن بزرگ امامین کاظمین علیهما السلام رسیدم و بعد از زیارت، در رواق حرم در کنار چند صد زائر دیگر، روی سنگفرشهای رواق در کنار دیوار، به خواب رفتم، تا ساعتی مانده به اذان صبح که با سر و صدای خادمین حرم از جا بلند شدم. بعد از نماز هم دوباره در همان رواق خوابیدم تا اینکه بعد از زیارت دوباره، به منزل ابواحمد رفتم و در کنار بقیه دوستانم، پای سفره صبحانه نشستم. نیمرو، پنیر و خامه، صبحانه آن روز خانه ابواحمد بود. خلاصه تا ساعتی مانده به اذان ظهر در آنجا بودم و برای زیارت و نماز جماعت به همراه دوستانم راهی حرم شدم. هر چند حدس می‌زدم که گرما و حرارت دمای ظهر کاظمین آزاردهنده باشد، اما فکر نمی‌کردم تا این اندازه ما را در کمتر از ساعتی مجبور کند تا به خانه برگردیم. داغیِ هوا به حدی بود که پوست دست و صورت را می‌سوزاند و برای چند لحظه ایستادن در هوای آزاد را سخت و دشوار می‌کرد. ادامه دارد... 📝 ٠۴ https://eitaa.com/damghan220
دیار تدین و تمدن
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت هشتم یکی از مشکلات ما در خانه ابواحمد در شهر کاظمین، قطعی مکرر
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت نهم قبل از خروج از حرم امامین کاظمین علیهما السلام، در پله‌های ورودی که شاید در آن لحظه، جزء اندک‌نقاط سایه‌شده حرم به‌شمار می‌رفت، رو به مزار امامین نشستیم و با قرائت زیارت امین الله، در حرم پدر و پسر امام رضا علیه السلام، روضه‌ای خواندم. بعد هم یک عکس یادگاری با دوستان همسفرم گرفتم و از هم جدا شدیم. برای خواندن نماز جماعت ظهر و عصر، دور تا دور حرم را گشتم اما در صحن و تمام رواقها، حتی یک وجب جا برای نماز خواندن پیدا نکردم مگر در زیر تابش آفتاب. چاره‌ای نبود جز اینکه در ایوان کوچکی در مقابل یکی از حجره‌های اطراف صحن، به نماز بایستم، در حالی‌که دو کودک ایرانیِ پر جنب و جوش در کنار من با سر و صدای زیادی مشغول بازی با شماره کفشداری حرم بودند و در عالَم خودشان سیر می‌کردند. پس از بازگشت به خانه، دوستانم هم یکی یکی از راه رسیدند. عموحسین هم که در اثر دل‌درد و حال تهوع، ترجیح داده بود در خانه بماند و استراحت کند، از خواب بیدار شد. اصلا معلوم نبود در آن گرمای کلافه‌کننده، چطور خوابش برده بود، شاید اثر همان یکی دو قرصی بود که از درمانگاه اطراف حرم گرفته بود؛ قرصهایی که معلوم نبود چقدر به درد او می‌خورد، چون به قول خودش، مشخص نبود دکتر درمانگاه حرف او را فهمیده یا نه و اصلا عموحسین توانسته نسخه پزشک را به خوبی بفهمد یا نه. این را هم باید اضافه کنم که شب قبل، وقتی از ابواحمد درباره مُستشفا (درمانگاه) و طبیب پرسیدیم، پاسخ داد: باید تا فردا صبر کنید و امشب خبری از دکتر و درمانگاه نیست! دوستانم همه گرسنه بودند و چشم‌انتظار سفره‌ی نهار، اما در نبودِ ابواحمد، از خانواده‌اش که نمی‌شد پرسید غذا کی آماده می‌شود. فقط از دو دختر دسته‌گلش که کم‌سن و سال بودند خواهش کردیم تا آب خنک برای‌مان بیاورند. آنها هم با یک سینی پر از لیوانهای بسته‌بندی‌شده آب سرد به اتاق ما آمدند. احمد از آنها خواست تا ظرف شکر را هم بیاورند. در همین فاصله محلول عسل و خاکشیر را از کوله‌اش درآورد و به هر یک از دوستان، شربت خاکشیرعسل خوشمزه‌ای نوشاند. احمد، طبیب کاروان بود و کوله‌اش از داروهای گیاهیِ جور واجور، پُرِ پُر بود که در مواقع نیاز، به کار دوستان کاروان می‌آمد. پس از رفع عطش، حالا باید فکری برای رفع گرسنگی می‌کردیم. یکی از دوستان معجون خوراکی‌هایی که همراهش آورده بود را باز کرد و به همه تعارف کرد تا حداقل جلوی ضعف و گرسنگی‌‌شان را بگیرند. کمی بعد، یکی از دختران ابواحمد همه ما را برای صرف نهار به اتاق حالِ کوچکی که بین اتاق مهمان و آشپزخانه قرار داشت دعوت کرد. سفره‌ای بسیار زیبا و با‌سلیقه پهن شده بود. برای دوستانم که سالهای قبل هم مزه میزبانی ابواحمد را چشیده بودند، چنین سفره رنگارنگی عجیب بود! خودشان می‌گفتند که سابقه نداشته ابواحمد چنین غذایی را جلوی ما گذاشته باشد. در هنگام صرف نهار، ابواحمد هم با چشمان پف کرده بر ما وارد شد و سلام کرد. معلوم بود تا حالا خوابیده بوده و تازه از خواب بلند شده است. غذای ما تمام شده بود که ابواحمد در کنار خانواده‌اش مشغول صرف غذا بود. صرف چای عراقی و روضه‌خوانی، آخرین برنامه ما در منزل ابواحمد در شهر کاظمین بود که پس از گرفتن چند عکس یادگاری، برای ادامه سفر آماده شدیم. یکی از اتفاقات جالب آن روز در خانه ابواحمد، ماجرای تهیه شیره‌نبات بود که همسر مرتضی برای بیماری‌ِ دختر چهارساله‌اش به نام «فاطمه زهرا» نیاز داشت، برای همین قطعه‌نباتی را به مرتضی داد تا از همسر ابواحمد بخواهد که شیره‌نبات برایش آماده کند، اما گفتن این خواسته به زبان عربی، انصافا کار سختی بود، حتی دوستانم به کمک نرم‌افزار ترجمه هم نتوانستند عبارت خوبی را پیدا کنند. آخر هم متوجه نشدم آیا کسی توانست دستور تهیه این دارو را به همسر ابواحمد بفهماند یا همسر مرتضی خودش دست به کار شد و به آشپزخانه پای اجاق گاز رفت. ادامه دارد... 📝 ٠۴ https://eitaa.com/damghan220
دیار تدین و تمدن
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت نهم قبل از خروج از حرم امامین کاظمین علیهما السلام، در پله‌های
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت دهم مقصد بعدی سفر ما، شهر نجف بود. در حال‌وهوای آماده شدن برای سفر، علی و مرتضی پیشنهاد کردند به جای اینکه در این گرمای هوا، همگی به اتفاق برای اجاره ماشین به گاراژ برویم، یکی دو نفر بروند و با ماشین به اینجا بیایند. همانهایی که پیشنهاد کردند، مامور شدند تا این کار را به انجام برسانند. یک ربع‌ساعت نشد که آنها با اعلام خبر رسیدن ماشین وَن به سر کوچه، وارد خانه شدند. بعد از خداحافظی با ابواحمد و پسرش و تشکر از خانواده‌اش، کوله‌به‌دست به کوچه رفتیم. ماشینی که دوستان انتخاب کرده بودند، تفاوت زیادی با مینی‌بوسی داشت که ما را به شهر کاظمین آورده بود. هر چه که بود، همگی سوار شدیم و ماشین به راه افتاد. همان اول کار، مرتضی حرفی زد که البته جدی گرفته نشد؛ اینکه راننده‌ی وَن از آن‌دست آدمهای زبان‌نفهم است. از همان ابتدا سیگار کشیدنش شروع شد. سیگار را با سیگار روشن می‌کرد. وقتی هم که تذکر محترمانه‌ای به او دادیم که در ماشین کودک هست، بیمار هست و... فوراً چهار بسته سیگار را دستش گرفت و گفت: تا نجف این چهار بسته باید تمام شود، والسلام! عموحسین که هنوز حالش روبه‌راه نشده بود، لحظه به لحظه با استشمام بوی سیگار، نگرانی‌اش بیشتر می‌شد که نکند دوباره حالش منقلب شود. هنوز خیلی از شهر کاظمین دور نشده بودیم که سر و صدای اعتراض و انتقاد آقای راننده شروع شد. رفتارهای نامتعارفش با زائران حسینی خیلی برای ما تعجب‌برانگیز بود. اصلا ندیده و نشنیده بودیم که یک عراقی با زائری این‌طور رفتار کرده باشد. از صلوات فرستادن ما و ذکر علی‌علی گفتن ما به شدت برمی‌آشفت و درخواستهای مکرر ما برای گرفتن آب خنک یا روشن نگه داشتن کولر ماشین یا توقف در موکبی بین راه، به شدت عصبانی‌اش می‌کرد. دائما چشمش به آینه وسط ماشین بود و سرنشینان را می‌پایید تا به یک بهانه‌ای -مثلا دست‌نگه‌داشتن در مقابل دریچه کولر ماشین- ایراد بگیرد. فریادهای بی‌امانش کلافه‌مان کرده بود. دیگر کار به جایی رسید که از صندوق کنار دستش، بسته قرصی بیرون آورد و با علامت دست، نشان داد که این قرص را بخورید و بخوابید و حرف نزنید. نکته جالب اینکه وقتی سرنشینان اتومبیلهای کناری، زبان بدن او را به اعتراض و پرخاشگری نسبت به زائران می‌دیدند، با بوقهای مکرر سعی می‌کردند او را متوجه کنند و بعد با دست گذاشتن روی سر به نشانه احترام، تعبیر «زوّار الحسین» را مرتب تکرار می‌کردند، اما گوش راننده‌ی وَن بدهکار نبود که نبود. احمد با او وارد گفتگو شد تا شاید دست از این خشم و خشونت بردارد، ولی چندان تاثیری نداشت. مرتضی که سابقه بازیگری در تئاتر داشت و روحیه بسیجی‌اش حسابی گُل کرده بود، ترجیح داد فریادهای او را با فریاد جواب بدهد. خلاصه نمایشی در ماشین به راه افتاده بود که نگو و نپرس. مرتضی چهار جمله عربیِ دست‌وپا شکسته می‌گفت و با چهل حرکت زبان بدن، حرفش را به آن راننده‌ی زبان‌نفهم منتقل می‌کرد. او هم متقابلاً مرتب داد و بیداد می‌کرد. من و دوستانم هم که متوجه نقش‌بازی‌کردن مرتضی بودیم، روی نوار خنده افتاده بودیم. راننده گاهی ما را از بیراهه می‌برد که ابتدا ما را نگران می‌کرد، اما چون با نقشه تطبیق می‌دادیم و حرکت او را در مسیرِ به سوی نجف می‌دیدیم، نگرانی‌ها برطرف می‌شد. راستی قبل از اینکه دعوا و درگیریِ ما به اوج خودش برسد، یعنی زمانی که هنوز به هم می‌گفتیم: رانندگی در این هوای گرم و نفس‌گیر، هر آدمی را عصبانی و کلافه می‌کند، و سعی می‌کردیم بدرفتاری‌های او را توجیه کنیم، در کنار یک موکب متوقف شدیم. شاید در این مسیرِ پرحادثه‌ی کاظمین تا نجف، بهترین و شیرین‌ترین خاطره ما، همین توقف کوتاهی بود که در این موکب داشتیم. مسئول موکب، یک پیرمرد باصفای عرب بود که بر سردرِ موکب، تصویر بزرگی از مقام معظم رهبری را نصب کرده بود و در حال نصب تصاویر آیت الله سیستانی و شهید سیدحسن نصرالله هم بود. حسابی ما را تحویل گرفت و در کنارمان عکس یادگاری انداخت. برادرزاده‌اش هم که زبان فارسی را خوب می‌دانست، خاطره‌ای از ملاقات مرحوم امام خمینی در نجف اشرف در روزهای کودکی‌اش برایم تعریف کرد که به اتفاق پدرش به حضور امام رسیده و امام با آن نگاه نافذ و آینده‌نگری‌اش، آن کودک پنج، شش ساله را «امید آینده اسلام» نامیده بود که البته تعجب آن کودک خردسال را در آن روزهای سکوت و تسلیم در برابر ظلم طاغوت، در پی داشته بود. ادامه دارد... 📝 ٠۴ https://eitaa.com/damghan220
دیار تدین و تمدن
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت دهم مقصد بعدی سفر ما، شهر نجف بود. در حال‌وهوای آماده شدن برای
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت یازدهم بعد از خروج از منطقه بابلان یا همان موکب باصفایی که در متن قبلی توضیح دادم، در حالی که هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت، انگار بدرفتاری راننده داشت به اوج خودش می‌رسید. بارها زبان به تهدید می‌چرخاند که شما را به نجف نمی‌برم و به بابلان برمی‌گردانم. چند باری هم درباره ایران حرفهایی زد که خوب متوجه نشدم. راستش چند بار قصد کردیم پیاده شویم اما نگران بودیم در این بیابان و در این تاریکی شب، دیگر ماشین پیدا نشود. تا عاقبت راننده در وسط داد و بی‌دادهایش، پای پلیس را وسط کشید که من از شما پیش پلیس شکایت می‌کنم. ما هم از این پیشنهاد استقبال کردیم و در اولین جایی که در کنار جاده پلیس ایستاده بود، راننده را مجبور به توقف کردیم. راننده به سرعت از ماشین پیاده شد و از اختلافات پیش‌آمده در ماشین برای دو افسر پلیس روایت کرد و حالا نوبت من و دوستانم بود که از بدرفتاری او بگوییم. پلیس میان‌سال، با شنیدن حرفهای ما، با راننده صحبت کرد و مرتب به او تذکر می‌داد. همین باعث ناراحتی راننده شده بود و با تعجب از پلیس می‌پرسید:«تو طرفِ ایرانی هستی یا طرفِ عراقی؟!». در آنجا جوانی هم جلو آمد و با خوش‌رویی با ما حرف می‌زد و بیشتر ما را به آرامش و سکوت دعوت می‌کرد. لباس ساده و خانگی (تیشرت و زیرشلواری) به تن داشت. به نظر می‌رسید در همان صافکاری یا تعمیراتی کنار جاده کار می‌کرد. بعد از اینکه من و دوستانم از تاخیر در اقامه نماز گفتیم، پلیس با این جوان گفتگویی کرد و سپس او پیشنهاد کرد تا نماز را در همان مغازه تعمیرات اتومبیل بخوانیم. ابتدا به نظر نمی‌آمد جایی برای نماز خواندن داشته باشد، اما وقتی جلوتر رفتیم، دیدیم که روی زمین مغازه، چند سجاده نماز رو به قبله پهن شده است و خلاصه نماز جماعت برقرار شد که شاید به سهم خودش یک رکورد به حساب می‌آمد، چون نماز جماعت در صافکاری و تعمیراتی احتمالا سابقه نداشته است. آن جوان با محبت، خودش را به ما معرفی کرد؛ نامش عباس بود. شماره تلفنش را داد و از ما خواست که اگر در ادامه مسیر، مشکلی پیش آمد به او اطلاع بدهیم. وقتی متوجه نگرانی ما از بدرفتاری‌های احتمالی راننده شد، قاب تلفنش را درآورد و کارتش را که در آنجا پنهان کرده بود، به ما نشان داد. او پلیس مخفی حشد الشعبی بود که با لباس مبدل در آنجا حضور داشت. پس با خیال آسوده‌تری به راه افتادیم. قرار ما این بود که به خانه‌ای در محله «حیره» در حدود بیست کلیومتری شهر نجف برویم که همسفرانم هر سال شبی را در آنجا توقف می‌کردند. این را از ابتدا با راننده طی کرده بودیم. با اینکه نقشه راه بر روی تلفن همراه بود و در مقابل راننده قرار داشت، اما آن بیچاره حتی از این ظرفیت هم بهره‌ای نداشت و مرتب زیر لب غر می‌زد و می‌گفت: «NO اپلیکیشن». یکی از دوستانم موقعیت مکانی‌مان را برای جناب ستّار، یعنی همان میزبان ما در حیره فرستاد تا بعد از این اتفافات، لحظه به لحظه ما را در مسیر دنبال کند. آن بنده خدا از بس نگران شده بود، با هر نیش‌ترمز راننده، تماس می‌گرفت که مگر باز چه اتفاقی افتاده که توقف کرده‌اید؟! راننده هم از بس برای گرفتن آدرس با آقا ستار تماس گرفت، دیگر ما را هم کلافه کرده بود، با آن داد و بی‌دادها و صدای بلندش! ساعت از ده و نیم شب گذشته بود که بعد از حدود شش ساعت، به مقصد رسیدیم. ادامه دارد... 📝 . ٠۴ https://eitaa.com/damghan220
دیار تدین و تمدن
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت یازدهم بعد از خروج از منطقه بابلان یا همان موکب باصفایی که در م
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت دوازدهم بعد از یک سفر پر از خستگی و البته پر از خنده، حالا استقبالِ پر از صمیمیت و مهربانی آقا ستّار، خستگی را از تن ما به درمی‌کرد. در تاریک‌روشنای دمِ درب خانه، چهره جوگندمی شخصی را دیدم که هم برایم آشنا می‌آمد و هم نا آشنا. خستگی، دیگر اجازه دقت حسابی نمی‌داد. برای همین، به یک سلام و عرض ارادت خشک و خالی بسنده کردم، ولی در همین لحظه، احمد رو به من کرد و با خوشحالی و شگفتی گفت: آن آقا را شناختی؟ گفتم: نه. گفت: آقای اسماعیلی است، مسئول هیئت محبین آل الرسول شهر امیریه. باورم نمی‌شد. آقای اسماعیلی کجا و اینجا کجا! وارد خانه شدیم. خانه‌ی بسیار زیبا و مجللی بود. به نظر می‌رسید جز ما چند نفر کسی در آن خانه نیست. آقا ستّار و آقای اسماعیلی مثل دو برادر آمدند و در کنارمان نشستند. از اینکه آقای اسماعیلی را در آنجا دیدم، خوشحال شدم. فکر می‌کنم این حس تمام کسانی است که در شهر غریب، یک آشنا، یک دوست یا یک هم‌ولایتی را می‌بینند. بعد از یک توقف کوتاه، به دعوت آقا ستّار، برای صرف شام به خانه دیگری در همان نزدیکی رفتیم. خانه دوم، به زیبایی خانه اول نبود. بعد فهمیدیم که همین جا خانه خودِ آقا ستّار است و آن منزل، برای یکی از همسایگان می‌باشد. با ورود به حیاط نقلی منزل آقا ستّار، پس از ورود به راهرو، در اتاق بیرونی داخل شدیم. دور تا دور این اتاقِ مستطیل‌شکل، قالیچه و تشک پهن شده و پشتی گذاشته شده بود، اما وسط اتاق، برهنه بود و موزاییکهای کف اتاق پیدا بود. سفره را در همان وسط اتاق روی زمین پهن کردند و ما بر روی تشکها دور تا دور سفره نشستیم. چند نفر مردِ میانسال و چند نفر جوان در حال خدمت به زوار بودند که در ادامه متوجه شدیم آن جوانها پسران صاحب‌خانه و آن مردها برادرها و عموزاده‌های ناتنی آقا ستّار هستند که در ایام اربعین، از مشهد به اینجا آمده‌اند. پدر آقا ستّار (مرحوم ابو ستّار) که تصویر بزرگی از او بر روی دیوار اتاق نصب شده بود، همسری در مشهد و همسری در عراق داشت و از هر یک، فرزندانی داشت. غذای آن شب، خورشت بامیه بود. البته بامیه‌های آنها با بامیه‌های ما فرق می‌کرد. این را مرتضی می‌گفت که انگار در خانه مادری‌اش، بامیه زیاد استفاده می‌شود. ساعت از دوازده گذشته بود که ما برای خوابیدن، به همان خانه اول رفتیم. برخی از همسفران، همان شب قبل از خواب برای استحمام در نوبت حمام نشستند و من و چند نفر دیگر، برای خوابیدن در اتاق اول جاهای‌مان را پهن کردیم و برقها را خاموش کردیم. قطعی برق، اینجا هم بیداد می‌کرد. با خاموش شدن کولر گازی، چاره‌ای نبود جز اینکه به تنها پنکه سقفی خانه پناه ببریم و جای‌مان را در نزدیک‌ترین نقطه به پنکه انتخاب کنیم تا این بدن خسته را کمی به آرامش برسانیم. ادامه دارد... 📝 . ٠۴ https://eitaa.com/damghan220
دیار تدین و تمدن
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت دوازدهم بعد از یک سفر پر از خستگی و البته پر از خنده، حالا استق
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت سیزدهم در خانه ابواحمد در شهر کاظمین، رمز وای‌فای اینترنت را در اختیار زائران گذاشته بودند، اما در خانه ستّار در نجف، خبری از اینترنت نبود و همین مسئله و البته خستگی سفر، سبب شد که خیلی زود به خواب بروم. اما نیمه‌شب به یکباره از خواب بلند شدم. گرمای هوا مرا که نیمه‌شبها از خواب بلند نمی‌شوم از جا بلند کرد. تمام بدنم خیس عرق شده بود. نگاهی به ساعت گوشی تلفنم انداختم. هنوز یک ساعتی تا اذان مانده بود. به ناچار به اتاق کناری رفتم که تعدادی از دوستانم در آنجا به خواب عمیقی فرورفته بودند. نمی‌دانستم چه کار کنم تا از این حرارت هوا نجات پیدا کنم. بالشم را برداشتم و روی موزاییکهای وسط اتاق دوم دراز کشیدم تا شاید کمی از حرارت بدنم کم شود. دوباره به خواب رفتم. صبح بعد از نماز، دوباره خوابیدم، یک خواب عمیق و طولانی. ساعتی مانده تا اذان ظهر، یک به ‌یک بیدار شدیم. آقا ستّار به دیدنمان آمد تا برای صرف صبحانه ما را به خانه‌اش ببرد. هوا باز هم حسابی گرم بود. صاحب‌خانه گفت: قبل از شما دو گروه دیگر صبحانه خورده‌اند و شما گروه سوم هستید. به اتفاق به راه افتادیم و به خانه ستّار که تقریبا در سی قدمی آن منزل قرار داشت، وارد شدیم و صبحانه خوردیم. در اطراف آن خانه‌ها تا چشم کار می‌کرد، نخلستان خرما بود. برای همین، خرما پای ثابت سفره‌های صبحانه و نهار و شام آنها بود. حتی صبحانه هم، مربای خرما خوردیم، البته در کنارش پنیر و خامه و... هم در سفره بود. بعد از صبحانه، کمی با آقای اسماعیلی، آقا ستّار و برادرانش درباره بحران جمعیت و فرزندآوری گفتگو کردیم. در لابه‌لای صحبتها، آقای اسماعیلی از تولد تازه‌مولودِ چند ماهه‌اش خبر داد که شاید هفتمین فرزندش بود و بعد هم، به دوستان جوانِ جمع توصیه کرد که تا می‌توانید فرزند بیاورید، نسل شیعه در ایران در خطر است. تازه داد پُر از حسرتش بلند بود که متاسفانه در فلان‌منطقه شهرمان، سرمایه‌دارترین شخص، کسی است که مخالف داشتن فرزند است و به جای آن، با سگ و گربه زندگی می‌کند. دوباره به خانه اول برگشتیم، اما آنجا هم بحث فرزندآوری و نگرانی از بحران جمعیت ادامه پیدا کرد؛ حرف از این بود که مشکل اصلی ما مردم، مشکل فرهنگی است نه اقتصادی، اینکه پدر و مادر صاحب چهار و پنج فرزند را نه دستگاه‌های دولتی و نه حتی خودِ مردم، حمایت نمی‌کنند که هیچ، با تمسخر یا تعجب به آنها نگاه می‌کنند، انگار که کار نابه‌هنجاری از آنها سر زده است. احمد که خودش چهار فرزند دارد، معتقد بود که تا نگاه توحیدی و خداباوری اصلاح نشود، مشکل جمعیت حل نمی‌شود که نمی‌شود، حتی اگر حکومت بابتِ هر فرزند، مشوّقهای زیادی هم قرار بدهد، اما من اصرار داشتم که وقتی بهانه‌ی خیلی‌ها نگرانی از گرانی است، چرا این مشوّقها اثرگذار نباشد؟! در لابه‌لای حرفهای‌مان، هر از چند گاهی پای علی وسط کشیده می‌شد که با زبانه کنایه و لحن شوخی به علی اشاره می‌کردند و می‌گفتند: البته بعضی‌ها هستند که نه مشوق اعتقادی و نه مشوق اقتصادی هیچ تاثیری بر روی آنها ندارد، آنها فقط دلشان برای دختر داشتن لک زده است! و گل لبخند روی لب همه و بیشتر روی لب علی می‌نشست. راستش علی سه تا پسر داشت و دلش دختر می‌خواست و معتقد بود که مرد تا دختردار نشود، هنوز مزّه شیرین پدر شدن را درک نکرده است. البته در جمع ما کسی هم بود که تمایل به فرزندآوری داشت و از دوستان می‌خواست تا برایش دعا کنند. در لابه‌لای گفتگو، احمد بساط شربت خاکشیر را پهن کرد و کام دوستان را با یک لیوان شربت خنک، شیرین کرد. ادامه دارد... 📝 . ٠۴ https://eitaa.com/damghan220
دیار تدین و تمدن
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت سیزدهم در خانه ابواحمد در شهر کاظمین، رمز وای‌فای اینترنت را در
📜چندقدم مانده تا بهشت حسین 🪧قسمت چهاردهم با فرارسیدن وقت اذان ظهر، آقا ستّار پیشنهاد کرد که در همان محل استراحت ما، نماز جماعت برگزار شود. کمی بعد در حالی که من و دوستانم آماده وضو و نماز می‌شدیم، ستّار و خانواده و تعدادی از همسایه‌هایش به آنجا آمدند تا جماعتی پرشورتر از آنچه فکرش را می‌کردم، برگزار شود. بعد از نماز، خیال می‌کردم مجلس روضه‌ای که قبلا صحبتش را کرده بودیم، قرار است در همانجا برگزار شود، اما متوجه شدم که ستّار، منزل سومی را برای برپایی «تعزیه» یا همان مجلس روضه در نظر گرفته است. پس به اتفاق به آنجا رفتیم؛ خانه‌ای شیک و نو که تمیزی و تازگی از در و دیوارش نمایان بود. مردها وارد خانه شدند و در اتاق نشیمن بر روی قالیچه‌ها و پتوهای دور اتاق نشستند. خانمها هم از درب دیگری به اتاق کناری رفتند. کمی بعد، همه چیز برای شروع جلسه روضه فراهم بود. احمد از من و من هم از احمد خواستم تا روضه‌خوانی را آغاز کند، اما انگار قرعه به نام بنده افتاده بود. بعد از گفتن یکی دو نکته در باب اهمیت زیارت اربعین و اینکه از امیرالمومنین علیه السلام چه باید خواست، روضه مصیبت جوان امام حسین، حضرت علی‌اکبر علیهما السلام را خواندم و بعد هم، امیرعلی، مداح نوجوان کاروان ما، چند دقیقه‌ای نوحه‌خوانی کرد و دست آخر، احمد چند جمله‌ای دعا کرد. با اتمام تعزیه (روضه‌خوانی) چای خوش‌رنگ و خوش‌طعم ایرانی پذیرایی شد. چای، بهانه‌ی خوبی بود تا باب صحبت ما با آقا ستّار باز شود و ما را پای حرفهای جالب و شنیدنی‌اش بنشاند. احمد از او پرسید:«شما در خانه مرتب با چای ایرانی از زوار ایرانی پذیرایی می‌کنی؟!»، و ستّار پاسخ داد: «هر سال بعد از ماه صفر به ایران می‌روم و چای و برنج و روغن ایرانی خریداری می‌کنم تا در طول سال و به‌ویژه دو ماه محرم و صفر که زائرین ایرانی به خانه‌ام می‌آیند، از آنها جوری پذیرایی کنم که باب میلشان باشد». از ستّار خواستم تا در طول سالها خدمت به زوار الحسین، اگر کرامتی یا اتفاق جالب و خارق العاده‌ای دیده، برای‌مان تعریف کند. وقتی آقای اسماعیلی منظورم را بهتر برای او توضیح داد، ستّار جواب داد که در تمام این سالها هر چه دیده، عجیب و جالب بوده است، و بعد ادامه داد: «از اول محرم تا پایان ماه صفر، هر روز تعدادی زائر به خانه‌ام می‌آیند، بعضی از روزها از چند ده نفر پذیرایی می‌کنم، اما خدا گواه است بعد از ماه صفر، دارایی من از آن مقدار پولی که قبل از محرم داشته‌ام‌، ذره‌ای کم نمی‌شود، با اینکه من یک نظامی هستم و حقوق متوسطی دارم و در این دو ماه، هیچ درآمد اضافه‌ای ندارم». ستّار وقتی دید با تعجب داریم حرفهایش را دنبال می‌کنیم، با همان زبان نیمه‌فارسی_نیمه‌عربی‌اش گفت: «شما نه تعجب، من خودم تعجب!!» و بعد ادامه داد که من خودم هم تعجب می‌کنم امام حسین چه برکتی به زندگی‌ام داده که کمترین احساسی نسبت به هزینه میزبانی از زائرین حسینی ندارم. حتی گاهی برخی از همسایه‌ها می‌آیند و با پیشنهاد رقم بالایی، می‌خواهند مهمان مرا به خانه خودشان ببرند، اما من اجازه نمی‌دهم این برکت، از زندگی من خارج شود». من که فکر می‌کردم خانه‌ای که در آن نشسته‌ایم، برای یکی از همسایه‌های ستّار است، به او گفتم که چه شد که امروز قبول کردی این جمع زوار به خانه یکی از همسایگان بیایند؟ او پاسخ داد:«این خانه را خودم ساخته‌ام تا بعد از ماه صفر، وقتی مجلس دامادی پسرم را برگزار کردم، او و همسرش در این خانه زندگی‌ را آغاز کنند، خواستم تا قبل از شروع زندگی، گرد و غبار قدم زوار الحسین روی این خانه بنشیند». دلم نمی‌آمد صحبتهای ستّار را قطع کنم و دوست نداشتم این حرفهایِ از دل برآمده تمام شود، اما دیگر برای چند لحظه، سایه سکوت بر سر مجلس فروافتاد. ادامه دارد... 📝 . ٠۴ https://eitaa.com/damghan220