eitaa logo
دانش آموزان امین
6.6هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
هدف از تشکیل این کانال ارتباط با دانش آموزان مدارس امین هست بسی افتخار است که شما دانش آموزان عزیز در کانال ما عضو هستید با ما همراه باشید @Adalatgostarealamkojaeey
مشاهده در ایتا
دانلود
قهر باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه‌ی پاشو پاشو کوچولو شد. مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :«مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت. غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت. مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت! عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید. گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم» صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو! باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد. باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟» مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی» باران اخم کرد، خواست بگوید :« خب این را از اول می گفتید این که قهر ندارد» صدایی شنید :« باران جان دخترم» چشمانش را باز کرد، بابا را دید عروسکی که قول داده بود در دستش بود، باباگفت:« عروسک را در ماشین جا گذاشته بودم » باران خندید و خودش را توی بغل بابا جا کرد.
مامان میگه که امروز شهادتِ امامِ همیشه یاد امام تو قلبمه باهامِ امام پنجم ما محمدباقرِ مثل همه امام‌ها از بدی‌ها طاهرِ
یک دانه سیب خرسی عرق روی پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. به سیب زرد توی دستش نگاه کرد و با خودش گفت:«کاش یک ظرف عسل هم داشتم» به طرف خانه راه افتاد. توی راه صدای سنجابک را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا آوردی؟ همه جا بخاطر اینکه باران نباریده خشک شده!» خرسی به سنجابک که روی شاخه‌ی درخت نشسته بود، نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوست کوچولوی من، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود خودم پیدایش کردم» سنجابک آهی کشید. دست روی شکمش کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. سیب را نصف کرد و نصفش را به سنجابک داد. سنجابک با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت:«ممنون دوست خوبم بچه‌هایم خیلی دلشان سیب می‌خواست، تو خیلی مهربانی» خرسی سر تکان داد و رفت. کمی جلوتر صدای لاک‌پشت را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا چیدی؟ من که چند روز است چیزی نخوردم توی این قحطی خوردنی پیدا نمی‌شود» خرسی به لاک‌پشت که کنار تپه‌ای نشسته بود نگاه کرد و جواب داد:«سلام لاکی جان، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم» لاک‌پشت آهی کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. نصف سیب توی دستش را نصف کرد و به لاک‌پشت داد. لاک‌پشت با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت:«ممنون دوست خوبم تو خیلی مهربانی» خرسی سر تکان داد و رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدای زنبورهای عسل را شنید:«ویز ویز، آقا خرسی سلام، این سیب را از کجا آوردی؟ ما چند روز است چیزی برای خوردن پیدا نکردیم گل‌های دشت هم همه خشک شده‌اند» خرسی به زنبورها که روی شاخه‌ی خشک بوته‌ی گل سرخ نشسته بودند نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوستان عزیز، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم» زنبورها آهی کشیدند و گفتند:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. تکه‌ی باقیمانده‌ی سیب را جلوی زنبورها گذاشت. زنبورها با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زدند گفتند:«ممنون دوست مهربان» خرسی سر تکان داد و به خانه برگشت. روی صندلی نشست. صدای قار و قور شکمش را شنید دست روی شکمش کشید. چشمانش را بست. تازه خوابش برده بود که صدای تق تق تق توی خانه پیچید. در را باز کرد. با چشمان نیمه باز نگاه کرد، اما کسی پشت در نبود. برگشت روی صندلی نشست. باز صدای تق تق تق را شنید. در را باز کرد اما کسی پشت در نبود. کمی جلو رفت. به آسمان نگاه کرد. قطره‌های باران صورتش را خیس کرد.
آخ جون نقاشی سجاد دفتر نقاشی‌اش را از مادر گرفت. مدادهایش را کنار دفتر گذاشت. با مداد سبز یک مرد کشید. سرش را بالا گرفت. بچه‌ها توی حیاط مسجد دنبال هم می‌دویدند. به مادر نگاه کرد و گفت:«مامان میشه منم برم باهاشون بازی کنم؟» مادر به بچه‌ها نگاه کرد؛ قبل از اینکه مادر جواب سجاد را بدهد، زنی با ابروهای درهم بچه‌ها را صدا زد و گفت:«یک جا بشینید! اینجا که جای بازی نیست!» سجاد لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«دعواشون کرد؟» مادر لبخند زد و جواب داد:«باید آروم بازی کنن تا مزاحم بقیه نباشن» سجاد مداد زرد را برداشت و گفت:«دنبال بازی که آروم نمیشه» مادر ریز خندید. سجاد صورت مرد نقاشی‌اش را با مداد زرد نورانی کرد. مداد قرمز را که برداشت سرش را بلند کرد. چندتا از بچه‌ها دورش جمع شده بودند. پسربچه‌ای که روی لباس مشکی‌اش یاحسین نوشته شده بود آرام پرسید:«چی می‌کشی؟» سجاد مرد نقاشی را نشان داد و گفت:«امام حسین رو کشیدم میخوام یه شمشیر بکشم براش آدم‌های بد رو هم می‌خوام بکشم اینجا» و گوشه‌ی خالی صفحه را نشان داد. پسر دیگری که سربند لبیک یا مهدی روی پیشانی‌اش داشت گفت:«افرین دمت گرم چقدر قشنگ کشیدی» لپ‌هایش پرباد کرد و ادامه داد:«البته منم خیلی قشنگ می‌کشم‌ها می‌خوای برات نقاشی بکشم؟» سجاد به مادر نگاه کرد. مادر چادرش را روی صورتش کشیده بود و داشت برای امام حسین علیه السلام گریه می‌کرد. کمی فکر کرد و جواب داد:«بذار نقاشی من تموم بشه بعد می‌دم شما هم نقاشی بکشید» بچه‌ها با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد به هم نگاه کردند و منتظر تمام شدن نقاشی سجاد شدند. نقاشی سجاد که تمام شد دفتر و مدادهایش را به دوستان جدیدش داد. بعد از مراسم دفتر سجاد از نقاشی‌های زیبا از امام حسین علیه السلام و روز عاشورا پر شده بود.
«محمد مثل گل بود» «محمد مثل گل بود» پر از عطر گل یاس شبیه یک شقایق پر از خوبی و احساس «محمد مثل گل بود» گل ختمی و شب بو میان باغ دنیا گلی خندان و خوشرو محمد آمد و من پیامش را شنیدم و حالا شاد شادم به آرامش رسیدم
لوبیای سحرآمیز مهدی مهدی کتاب قصه را کنار گذاشت. زیر سایه درخت ایستاد به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد و گفت:«کاش واقعا لوبیای سحرامیز وجود داشت» آهی کشید و ادامه داد:«اینطوری می‌تونستم اون بره سفیده رو از میرزا بخرم و به آبجی زهرا هدیه بدم» کتاب را ورق زد. به تصویر ساقه‌ی بلند و سبز لوبیا که تا ابرها رسیده بود نگاه کرد. سرش را بالا گرفت. ابرها شبیه یک بره چاق و چله به او خیره شده بودند. صدایی شنید. به طرف صدا برگشت. حاج علی داشت از مزرعه برمی‌گشت. برای خودش آواز می‌خواند. مهدی دستش را بالا برد و گفت:«سلام حاج علی اقا خداقوت» حاج علی همان‌طور که دور می‌شد جواب داد:«سلام جانم مونده نباشی» مهدی کمی فکر کرد. یادش آمد حاج علی آقا توی مزرعه‌اش لوبیا می‌کارد. حاج علی آقا هنوز خیلی دور نشده بود. مهدی جلو دوید. حاج علی آقا به سمت مهدی برگشت و پرسید:«چیزی شده جانم؟» مهدی نفس محکمی کشید و جواب داد:«شما که هرسال لوبیا می‌کارید تا حالا لوبیای سحرآمیز هم کاشتید؟» حاج علی به چشمان سیاه مهدی نگاه کرد. با چشمان گرد پرسید:«مگه مدرسه نمی‌ری پسرجان؟ کلاس چندمی؟» مهدی لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«کلاس سومم! ولی بی بی می‌گه همه‌ی داستان‌ها از دل واقعیت شروع شدن!» حاج علی سرش را خاراند و گفت:«بله جانم این هم حرفیه» مهدی ابرویش را بالا داد و گفت:«تا حالا لوبیای سحرآمیز ندیدید؟» حاج علی دست روی چانه‌اش گذاشت و گفت:«نمیدونم جانم» کیسه‌ای که همراهش بود را روی دوشش جابه‌جا کرد و راه افتاد. چند قدم که رفت ایستاد. به مهدی نگاه کرد و پرسید:«لوبیای سحرآمیز رو کجا می‌خوای بکاری؟» چشمان مهدی برق زد جواب داد:«پشت خونمون یه زمین خالیه که مال هیچ کی نیست آب نداره آقا اونجا می‌کارم» حاج علی سرفه‌ای کرد و گفت:«آب نداره که لوبیا در نمی‌آد جانم» مهدی ریز خندید و گفت:«با یه ظرف براش از خونه آب می‌برم» حاج علی لبخند زد و گفت:«سختت نمی‌شه جانم؟» مهدی به پس کله‌اش دست کشید و جواب داد:«اشکال نداره اصلا با یه شلنگ آب می‌برم» حاج علی سری تکان داد. کیسه‌اش را روی زمین گذاشت. دستش را توی کیسه کرد. دوسه مشت لوبیا توی کیسه کوچک دیگری ریخت و به مهدی داد. مهدی با دهان باز به حاج علی نگاه می‌کرد. حاج علی گفت:«بیا جانم این لوبیاها رو توی اون زمین که گفتی بکار. بهشون مرتب آب بده شاید توی این لوبیاها یه لوبیای سحرآمیز هم بود خدا رو چه دیدی» مهدی کیسه را گرفت و گفت:«خیلی ممنون آقا همین الا می‌کارمشون» حاج علی کیسه‌اش را روی دوشش گذاشت و رفت. مهدی به زمین پشت خانه رفت. بیل کوچکش را برداشت. زمین را کند و لوبیاها را توی چاله‌ها گذاشت. با بیل روی لوبیاها خاک ریخت و با یک سطل برایشان آب آورد. مهدی هر روز برای لوبیاها آب می‌آورد و مواظبشان بود. یک روز صبح به زمین کوچکش سر زد. جوانه‌های سبز از خاک بیرون آمده بودند. چشمانش از خوشحالی برق زد. کنار جوانه‌ها نشست و گفت:«باید قد بکشید و به آسمون‌ها برسید من می‌خوام تخم مرغ طلا از اون بالا بیارم تا اون بره تپلی رو برای آبجی زهرا بخرم» آهی کشید و از آن‌جا دور شد. لوبیاها کم کم بزرگ و بزرگتر می‌شدند. اما خبری از لوبیای سحرآمیز نبود. یک روز صبح که مهدی کنار لوبیاهایش ایستاده بود حاج علی آمد. کنارش ایستاد و گفت:«سلام جانم می‌بینم که مزرعه کوچیک لوبیات پر از لوبیای تازه و خوشمزه شده» مهدی آهی کشید و گفت:«سلام» سرش را پایین انداخت و گفت:«قرار بود توی این‌ها لوبیای سحرآمیز باشه اما نبود» حاج علی لبخند زد و گفت:«در عوض تو الان یه مزرعه لوبیا داری» خم شد و یک شاخه لوبیا چید و ادامه داد:«عجب لوبیاهایی هم هستن» مهدی لب پایینش را پیچاند و گفت:«این همه لوبیا به چه دردم می‌خوره؟» حاج علی ریز خندید و گفت:«من ازت می‌خرمشون» مهدی با چشمان گرد گفت:«می‌خرید؟ همه رو؟» حاج علی دست روی سر مهدی کشید و گفت:«بله جانم همه‌ش رو می‌خرم» دست توی جیبش کرد یک بسته اسکناس بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی اسکناس‌ها را گرفت و پرسید:«این‌ها مال منه؟» حاج علی مشغول چیدن لوبیا شد و گفت:«بله مزد زحمتیه که کشیدی جانم» مهدی سرش را بالا گرفت ابرها شبیه بره‌ی تپل به او خیره شده بودند.
هدیه زهرا کوچولو تو شب میلاد یه برگه برداشت با چندتا مداد آسمون کشید چندتا پرنده خورشید زردش داره میخنده اون پایین کشید یه دختر ناز که اروم میخوند زیر لب آواز تو دستش کشید هدیه ای زیبا رنگش آبی بود مثل یه دریا کنار دختر مادری کشید مامان خوبش اروم میخندید از این نقاشی زهرا شد خندان زود دوید و رفت اون پیش مامان دست مامان و بوسید زهرا گفت دوستت دارم مامان هزارتا ولادت با سعادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو خدمت همه بزرگواران به ویژه مادران عزیز تبریک عرض می‌کنم🎈
آرزوی نخل نخل ساکت و آرام گوشه‌ای ایستاده بود، شاخه‌هایش را بالا گرفت. نگاهی به خورشید کرد و گفت:«تو که آن بالایی بگو ببینم چه می‌بینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیده‌ام» و سعی کرد ریشه‌اش را تکان دهد اما موفق نشد. شاخه‌اش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلایی‌اش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!» نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند. نخل آرام گفت:«کاش می‌شد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم» نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که می‌گفت:«جانم فدای تو ای مصطفی» نخل هنوز دلش می‌خواست نزدیک‌تر برود اما ریشه‌های محکمش به او اجازه نمی‌دادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آن‌ها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از آن‌ها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو آمد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانه‌ای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!» پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانه‌ای می‌خواهید؟» مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو آمد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!» نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره می‌کرد نگاه کرد! سعی کرد ریشه‌اش را تکانی بدهد، اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهره‌ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشه‌هایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!» خورشید به گرمی شاخه‌ی نخل را نوازش کرد و گفت:«داری به آرزویت می‌رسی! منتظر چه هستی برو» نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشه‌هایش را تکان داد، زیر لب گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت آماده‌ام» ریشه‌هایش از خاک بیرون آمدند شاخه‌هایش از شادی تند تند تکان می‌خوردند سر و صدای عجیبی پیچید. نخل آرام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخه‌هایش را روی شانه‌های پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«می‌بینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده» همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق می‌ریخت گفت:«اگر راست می‌گویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!» پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!» نخل آرام دو نیم شد، نزدیک‌تر رفت. شاخه‌هایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!» حالا خرماهایش شیرین‌تر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد» پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنه‌ی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد» برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش می‌داد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.