eitaa logo
دانش آموزان امین
6.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
92 فایل
هدف از تشکیل این کانال ارتباط با دانش آموزان مدارس امین هست بسی افتخار است که شما دانش آموزان عزیز در کانال ما عضو هستید با ما همراه باشید @Adalatgostarealamkojaeey
مشاهده در ایتا
دانلود
@Elteja | کانال اِلتجاHekayat Ome Davod.mp3
زمان: حجم: 10.05M
پیشنهاد دانلود👌👌👌👌👌👌👌 ☝️☝️فلسفه اعمال ام داوود بسیار شنیدنی است :☝️☝️ حاجت روا باشید انشاالله 🤲🏻 🤲🏻 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
زندان.pdf
حجم: 7.98M
🌞نام داستان: زندان🔥 ✔️داستان شهادت امام موسی کاظم علیه السلام 🌺 👦🏻مخاطب: دبستان ✍️نویسنده: حسین فتاحی ❇️تهیه وتنظیم: گروه فرهنگی هدیه آسمان🌈 ┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅┄ با تشکر مدیریت مدارس امین
شب هفتم:حضرت علی اصغر (ع) هنگامی که همه یاران و اصحاب امام حسین علیه السلام به شهادت رسیدند، ندای غریبانه امام بلند شد:«هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله ... هل من مغیث یرجوا الله باغثتنا» ؛«آیا حمایت کننده ای هست تا از حرم رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم حمایت کند؟ آیا فریادرسی است که برای امید ثواب ما را یاری کند؟». وقتی که این ندا به گوش بانوان حرم رسید، صدای گریه و شیون آنها بلند شد، امام کنار خیمه آمد و به زینب علیهاالسلام فرمود:فرزند کوچکم را به من بده تا با او وداع کنم، کودک را گرفت، همین که خواست ببوسد حرمله تیری به سوی گلوی نازک او رها کرد، آن تیر به گلوی او اصابت نمود، و سرش را ذبح کرد. مصیبت علی اصغر (ع) برای حسین (ع) جان فرسا بود چنان که گریست و به خداوند عرض کرد:خدایا خودت میان ما و این قوم داوری کن. آنان ما را فرا خواندند تا یاری کنند ولی برای کشتن ما کمر بسته اند. در این لحظه ندایی از آسمان رسید که:ای حسین (ع) در اندیشه اصغر (ع) مباش، هم اکنون دایه ای در بهشت برای شیر دادن به او آماده است. هنگامی که علی اصغر نیز فدا شد، امام حسین (ع) بر قضای الهی گردن نهاد و خطاب به خداوند گفت:ای خدا! چون تو این صحنه ها را می بینی تحمل این مصیبت ها بر من آسان می شود. ┄┅🏴🍃🌸🚩🌸🍃🏴┅┅
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌸من میزنم از دل 💫با خنده صدایت 🌸یا حضرت هادی 💫جانم به فدایت 🌸این شیعه به لطفت 💫گردیده هدایت 🌸یا حضرت هادی 💫جانم به فدایت 🌸غرقیم و چه شادیم 💫در لطف و صفای 🌸یا حضرت هادی 💫جانم به فدایت 🌸دل دارم و اکنون 💫پر زد به خوابت 🌸یا حضرت هادی 💫جانم به فدایت •┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈• 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🌸 یک کودکم که قلبش همه‌ش در انتظاره توی دلش این روزا یه آرزویی داره می‌خواد که تو خیالش روی ابرا بشینه توی بیداری یا خواب رهبرشو ببینه بابا می‌گه که رهبر شجاع و مهربونه قلب پاک و خداییش شبیه آسمونه هر روز توی نمازش دعا می‌کنه ما رو عبا یعنی لباسش داره عطر گلا رو می‌خوام تا روز ظهور تو راه حق بمونم دوستت دارم یه دنیا رهبر مهربونم شاعر:نعیمه آقا نوری ☘☘☘☘☘☘☘ 🇮🇷به مناسبت سالروز انتخاب امام خامنه ای به رهبری انقلاب اسلامی ┄┄┅💫🍃🌸♥️🌸🍃💫┅┅┄
این شعر زیبا که داستان زندگی حضرت رقیه س هست رو میتونید به صورت دکلمه برای بچه ها بخونید و بگید داستان از زبان حضرت رقیه س است: آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ😭 من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م🌹 گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن همیشه پروانه ها دور سرم میگردن🦋 از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی😭😊 هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه😥 خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه😌 پدربزرگ خوبم امیر مومنینه اون اولین امامه،ماه روی زمینه🌙 تو دخترای بابام از همشون ریزترم خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم❤️ مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم گردنبند ستاره به گردنم میبستم💫 یه روزی از مدینه،سواره و پیاده راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده🌺 به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی🕋 چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا🏝 به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره اونجا که آسمونش پر شده از ستاره💫 تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم🕊 همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم😌 تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم😔 تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من🌹 بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت❤️ گلهای دامن من از تشنگی میسوختن به گریه کردن من چشماشونو میدوختن👀 تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته☀️ دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه👣 خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم👂 غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن💔 خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا🌞 پیاده و پیاده همراه عمه زینب راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب🌘 تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه😔 توی خرابه شام ما رو زندونی کردن با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن😱 فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»😭 سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم❤️ بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه😔 دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم😭 صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم😭😭 کتاب حضرت رقیه(س)؛کتاب شماره «٢»از مجموعه شعر کودکان کربلا،شاعر:محمد کامرانی اقدام ┄┅🏴🍃🌸🕌🌸🍃🏴┅┅