🌷 #هر_روز_با_شهدا_شماره_7
#شماره_هفتم
#خاكيان_خدايى_اينگونه_اند...!
🌷تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچه های بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل، شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقيم آنها را نصیحت نمود.
🌷ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می کنی؟ ابراهیم گفت: «منزل نمی روم، می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما می خواهی برو.»
🌷بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید.
🌷....بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار كنند.» بعد با خوشحالی گفت: «اینطوری هم نمازم قضا نمی شه، هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
🌹خاطره اى به ياد شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@daneshgahevelyat
#دانشگاه_مدافعان_حریم_ولایت
#کپی_بدون_لینک_جایز_نیست