🌷 #هر_روز_با_شهدا_شماره_12
#قسمت_12
#نبرد_تن_و_کاتیوشا....!
🌷کاظم با سردار شهید حمیدرضا نوبخت توی سپاه همکار بود. در واحد مبارزه با قاچاق، فساد و مواد مخدر فعالیت می کرد و کم کم وارد عرصه جنگ شد. در عملیات های تک «ذوالفقار»، «بیت المقدس»، «رمضان»، «والفجر٦»، «بدر»، «قدس»، «والفجر٨»، «كربلاى١»، «كربلاى٤» و «كربلاى٥» شرکت داشت. مسئول دسته بود و بعد جانشین گروهان شد.
🌷....مدتی فرمانده گروهان بود. ٢٥ مهرماه ١٣٦٤جانشین گردان امام حسین(ع) شد و ٢٧ مهرماه ١٣٦٥ هم به سمت فرماندهی گردان موسی بن جعفر(ع) از لشکر ویژه ٢٥ کربلا منصوب شد. در عملیات کربلای ٥ در گردان کاظم علیزاده همراه شدم. مرحله ی اول عملیات، ما جلو رفتیم،
🌷....ولی چون نیروهای چپ و راست نتوانستند به ما ملحق شوند، مجبور به عقب نشینی شدیم. همه ى نيروها را عقب فرستادیم. من و کاظم آخرین نفرهایی بودیم که برگشتیم. بی سیم کولم بود. باید از مسیری عبور می کردیم که خاکریزی نداشت و کاملاً در تیررس دشمن بود.
🌷بیست متر راه را می بایست؛ می دویدیم. گفتم: کاظم! بدو برویم. گفت: نه! من دیگر نمی توانم. ناراحت بود. می گفت: این اتفاق نباید می افتاد. شاید ضعف مدیریت من باشد. گفتم: نه بابا! ضعف یعنی چی؟ دشمن فشار آورد. ما به وظیفه ی خودمان عمل کردیم.
🌷خیلی اصرار کردم. کاظم کسی نبود که ابراز خستگی کند. هیچ وقت نمی گفت: خسته ام. همیشه چابک و سرحال بود. تعجب کردم. انگار دیگر نمی خواست برگردد. گفتم: این مسیر را برویم، می رسیم به نوبخت و نیروها. گفت: نمی توانم. گفتم: خسته ای؟ اسلحه ات را بده به من. اسلحه اش را گرفتم و او را هُل دادم....
#ادامه_در_شماره_بعدى....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@daneshgahevelyat
#دانشگاه_مدافعان_حریم_ولایت
#کپی_بدون_لینک_جایز_نیست
🌷 #هر_روز_با_شهدا_شماره_12
#قسمت_12
#نبرد_تن_و_کاتیوشا....!
🌷....اسلحه اش را گرفتم و او را هُل دادم. گفت: من نمی توانم. بند حمایلش را درآوردم که سبک تر بشود. به زور او را بردم. دستش را گرفتم و کشیدم. دوان دوان خودمان را رساندیم پشت خاکریز. نماز عصر را نخوانده بودیم. وقتی به نیروها رسیدیم، گفتیم: اول نمازمان را بخوانیم. یک کم غذا مانده بود. بچه ها گفتند: غذا خوردید؟ گفتیم: نه.
🌷....بیست و چهار ساعت می شد که چیزی نخورده بودیم. ناهار را دو نفری توی یک ظرف خوردیم. قرار شد من، کاظم، شهيد سيد منصور نبوى، سردار رحیمیان، سردار شاليكار و شهيد سيد على اصغر بزرگ زاده، پنج نفری برویم، گردان بعدی را مهیا کنیم و شب بیاوریم برای عملیات.
🌷رحیمیان، شالیکار و نبوی جلو بودند. کاظم و من با هم بودیم. بزرگ زاده هم پشت سر ما بود. دشمن شروع کرد به ریختن آتش تهیه. معمولاً عراقی ها قبل از پاتک شان روی مواضعی که می خواستند عملیات کنند، انواع توپ و خمپاره و موشک را می ریختند و به آن می گفتند آتش تهیه.
🌷مینی کاتیوشا و کاتیوشا پشت هم، منطقه را می کوبیدند. سه نفری که جلوی ما بودند، بدو بدو رفتند پشت خاکریز. ما نتوانستیم برویم. همان جا زمین گیر شدیم و خیز رفتیم. یک لحظه آتش که قطع شد، شالیکار ما را صدا زد و گفت: بیایید دیگر! گرد و خاک بود و انفجار و دود. بلند شدیم. گلوله ی بعدی آمد. موج انفجارها ما را می برد بالا، میآورد پایین. دوباره لحظه ای آتش قطع شد.
🌷....نبوی صدا زد: نادر! بلند شوید، بیایید. گفتم: کاظم! بلند شو برویم. دیدم کاظم توجه نمی کند. همین طور داشتم روبرو را نگاه می کردم و با دست به شانه ی کاظم می زدم، دیدم جواب نمی دهد. سر برگرداندم، نگاهش کردم. دیدم کاظم شهید شده است. ترکش خمپاره پشت گردنش خورد و شاه رگش را قطع کرد. خون او ریخته بود روی سر و صورتم؛ اما اصلاً توجه نداشتم. باور نداشتم رفتنش را.
🌷داد زدم و به شالیکار گفتم: کاظم شهید شد. فریاد زد: نه. در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: آره. شهید شد. کاظم رفت و ما را تنها گذاشت، نبوی و بزرگ زاده را بعداً با خودش برد اما من، رحیمیان و شالیکار هنوز از قافله دوستان مان جاماندیم....
راوى: نادر اسدالله نتاج، از رزمندگان دلاور لشکر ویژه ٢٥ کربلا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@daneshgahevelyat
#دانشگاه_مدافعان_حریم_ولایت
#کپی_بدون_لینک_جایز_نیست