eitaa logo
دانایی مقدمه توانایی(آتش به اختیار)
467 دنبال‌کننده
34.8هزار عکس
27.8هزار ویدیو
109 فایل
#دانایی_مقدمه_توانایی، خود را به موضوعی خاص از مسایل اجتماعی محدود نمی کند. هدف آن روشنگری وانتقال مفاهیم اسلامی_انسانی و انقلابی است و شعر و ادبیات سوگلی این کانال است. ارتباط با مدیر @malh1380
مشاهده در ایتا
دانلود
بعدشهادت شهید سلطانی،بی قراری ما بیشتر شده بود چون درفاصله نیم متری شهیدسلطانی بود لحظه شهادتشون محمدتقی که متوجه بی قراری ما شده بود،با حالت طنز میگفت نگران نباشید،من چیزیم نمیشه،آقا روح الله اگه شهیدشد،بخاطر این بود که درشت اندام بود اگه مثل من لاغر بود،تیر از کنارش رد میشد میدونستیم چقدر از رفتن دوستش ناراحته و اینا روبرای آروم کردن ما میگه . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
پسر فوق‌العاده بامزه و دوست‌داشتنی بود.😌 بهش می‌گفتند: آدم آهنی.🤖 یک جای سالم در بدن نداشت.🥴یک آبکش به تمام معنا بود. آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود. 😄 از آن بچه‌هایی بود که راستی راستی قطب‌نما را منحرف می‌کرد.😁 دست به هر کجای بدنش که می‌گذاشتی، جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود...☺️ اگر کسی نمی‌دانست و کمی محکم جای زخمش را فشار می‌داد و دردش می‌آمد، 🥴نمی‌گفت: مثلاً آخ آخ. یا درد آمد و فشار نده،‌ بلکه با یک ملاحت خاصی اسم عملیاتی را به زبان می‌آورد که آن زخم و جراحت را از آنجا داشت؛ 😄 مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم می‌گرفت، می‌گفت: آخ بیت‌المقدس و اگر کمی پایین‌ترش را دست می‌زد، می‌گفت: آخ والفجر مقدماتی.😫 و همین طور: آخ فتح‌المبین، آخ کربلای پنج و تا آخر. بچه‌ها هم عمداً اذیتش می‌کردند و صدایش را به اصطلاح در می‌آوردند تا شاید تقویم عملیات‌ها را مرور کرده باشند...😅 . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂 یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪 یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد. به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇 هوا گرگ و میش بود که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت: جواد بیا بیا😖 گفتم: چیه؟ چی شده؟😟 گفت: سر دژ رو نگاه کن. دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق میزنه. 🧐 گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوبن؛ 😬 برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌 گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده. سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪 چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند.😳 با تعجب گفتم: چیه؟ به چی می‌خندیدید؟😟 یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆 نگاهی به عباس انداختم‌.🤨 عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀 تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری که تنش بود، از هرم آتش سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو. حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش پشت قبضه نه.😅 خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁 با گفتن یا مهدی گلوله دوم روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️ چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝 بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔 این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄 خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂 هُرم آتش کارخودش را کرده بود.😄 نیمچه شلوارکِ تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباس‌های سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣 . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
داخل میدان مین عراقی ها صدای کُپ انفجار خفیف مین بلند شد و بین دود و خاک قاسم نیروی تخریب گردان 999 آنی زیر پایش خالی شد و روی پای راستش خراب شد روی زمین. هول خودم را رساندم بالای سر او. زانو زدم و سرش را توی بغل گرفتم. رنگ و روی سرخ صورتش به سرعت زرد شد و عرق نشست.😔 نگاهی به پایش کردم که از زیر زانو قطع شده بود و خون شُر شُر از بین گوشت های ریش ریش شده اش بیرون می زد و روی خاک می چکید😭 تند پیشانی بند سبز رنگ را از دور پیشانی او باز کردم و بالای زانویش را بستم، گفتم: ـ چی شد قاسم؟ 😫 تبسم کرد. عضلات صورتش کمی لرزیدند. سخت آب دهان را قورت داد و گفت: ـ پوتینم رو پیدا کن و بیار! متعجب ابرو درهم کشیدم. ـ پوتین!؟🤔 ـ ها بله! نگاهم را انداختم به پای قطع شده ی که داخل پوتین آن طرف تر افتاده بود. گفتم: ـ منظورت پای قطع شده ات هس؟😢 ـ نه، همون پوتین تاف قشنگم رو می خوام!😜 از دستش حرص خوردم. 😒 ـ پات قطع شده، تو داری حرف پوتینت رو می زنی؟😒 لبخند زد و گفت: ـ آخه تحمل دو تا داغ رو با هم ندارم! 😅 اکبر صحرایی . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: _من نمی‌تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین(ع)رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام.. نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین(ع) به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😁😁 . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
😎 همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.🗣 بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صَدّام داره بلیط بهشت پخش میکنه».😄 محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند. همه با قابلمه دور ماشینن ایستاده بودند.🍲🚌😂 بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»😌💪🏻 در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد!😐🏃🏻‍♂️🤣 همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صَدّامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»😡😤 😂😂😂 . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
. بیگودی های خواهر کاتبی! حدودا ۱۸-۱۹ ساله بودم که حاج آقای مسجدِ محل یه شب خانوما رو جمع کرد و گفت: رزمنده ها لباس ندارن و خلاصه یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که ما انجام بدیم! من و چند تا از خواهرا که پزشکی می خوندیم، پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستانای صحرایی ما چمدونو بستیم و راهی جنوب شدیم من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم، کسی هم برای من توضیح نداده بود و این باعث شد که یه ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک؛ یعنی بیگودی هام و چند دست لباس و کرِم دست و کلی وسایل دیگه ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم یا دستمو کرم بزنم... به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم... نمیدونم چطور شد که ساک من و بقیهٔ خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه ما مبهوت به لباسامون که با باد 🌬 این ور و اون ور میرفتن نگاه می کردیم؛ برادرا افتادن دنبال لباسا و ما هم این وسط خجالت زده 😥 برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما، دلمون می خواست انکار کنیم اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون وایساده بودیم بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردن که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😂 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم... شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کشیک بودن که این بستهء مشکوک رو پیدا کردن یه کسایی گفتن بیگودی های خواهر کاتبیه شب که همه خوابیدن، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی چند روز بعد یکی از برادرا گفت: ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم زمین رو کندیم، اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐 و من هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم، دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا می دیدم که داره میاد سمتم🏃‍♂️ خواهر کاتبی🗣 خواهر کاتبی بیگودی هاتون… 😂😂 داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی یکی از امدادگران جهادگر ۸ سال دفاع مقدس . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
فروردین سال 65 از نیمه گذشته بود اعیاد آخر ماه رجب و شعبان در پیش بود مقر الوارثین رنگ و بوی بهار گرفته بود. تقریبا دشت های اطراف مقر الوارثین پر بود از لاله های وحشی و سبزی زمین هم مناظر زیبایی خلق کرده بود. شب عید مبعث بود. به مسوول تدارکات گردان حاج آقا عباسی گفتیم به خاطر مبعث پیغمبر درب گونی های آجیل رو بازکن وبچه ها رو شاد و خوشحال کن. ایشون با خنده گفت: آجیل برای عید نوروزه نه برای عید مبعث. معمولا مسوولین تدارکات یک مقدار خسیس بودن و برای همین هم بچه ها به جای تدارکات بهشون ندارکات میگفتند. با قاسم غلامرضایی مشورت کردیم و قرار شد بچه های گردان روکه 150 نفری میشدند جمع کنیم و به سمت سنگر تدارکات که پشت دستشویی های مقر بود راهپیمایی کنیم. یکی دوساعت به غروب مانده بود که همه بچه ها رو جمع کردیم و قضیه رو بهشون گفتیم و همه راغب شدند برای اعتراض مقابل سنگر تدارکات. البته قبلا گفته باشم که شهید آقاسیدمحمد زینال حسینی که چند روزی بود فرمانده تخریب لشگر 10 شده بود برای سرکشی بچه ها به فاو رفته بود. بچه ها مقابل حسینیه جمع شدند و قاسم غلامرضایی هم یه کاغذ📄 از جیبش درآورد که چند خطی روش نوشته بود. روی بلندی مقابل حسینیه الوارثین ایستاد و گفت: برادرها این چند خط رو حفظ کنید و با هم میخونیم و به سمت تدارکات میریم. اون چند خط سروده قاسم این بود: امشب شب مبعث کمپوت میخوایم دربست آجیل میخوام سر بست تدارکاات یالا.. تدارکات یالا.. این چند بیت رو سریع بچه ها حفظ کردند و راه افتادیم سمت تدارکات. صدای قهقهه بچه ها وقتی سمت تدارکات میرفتیم مقر رو برداشته بود. مثل اینکه به حاج عباسی مسوول تدارکات خبر داده بودند که بچه ها دارن میان. وقتی مقابل سنگر تدارکات رسیدیم دیدیم گونی ها آجیل و کمپوت آماده بودند برای پذیرایی ازبچه ها. اون شب ترفند ما جواب داد و بچه ها به سور و ساتی رسیدند... یادش بخیر البته فرمانده ما در یک فرصت مقتضی به خاطر این کاری که کردیم ما رو سینه خیز برد. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
شهید ابراهــیم هادی پُست نگهبانی رو زودتر ترک میکنه بعد فرمانده میگه ۳۰۰صلوات جریمته. یکم فکر میکنه و میگه؛ برادرا بلند صلوات😉 همه که صلوات میفرستن؛ برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد..😎 . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
ﺷـﺐ ﺗـﻮی یکی از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ اﺟـﺮا می ﺷﺪ. در یکی از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وقتی ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش وارد ﺻـﺤﻨﻪ می ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، یکی ﺻﺪای ﺧﺮ درﺑﻴﺎورد.😄 طرف ﭼﻨﺎن ﺻﺪای ﺧﺮ را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِ ﺗﻮی ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮای ﺻﺪای ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ما، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ " ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎشی. ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد می زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد: "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎی ﺧﻮدم ﺻﺪای ﺧﺮ رو از ﺗـﻮی اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم "😤 اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ،ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ.😆 آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ، به زور ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ، رﻓﺖ. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
‍ ‍ اصطلاحات جبهه😉 لاله زار = میدان مین کله پز = سنگرساز چشم چران = دیده بان ترکش پلو = عدس پلو ایستگاه بدنسازی = ایستگاه صلواتی اوشین پلو = برنج سفید بدون مخلفات... ایران تایر = پوتینهای بسیجی ایران گونی = شلوار و اورکت بسیجی ساخت وطن پا لگدکن = نماز شب خوان آدمکش گردان = امدادگر . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan
شوخ طبعی‌اش باز گل کرده بود همه‌ی بچه‌ها دنبالش می‌دویدند و اصرار می کردند که به ما هم آجیل بده. اما او سریع آجیل ها را تو دهانش می‌کرد و می‌گفت: نمیدم که نمیدم آخر یکی از بچه‌ها زرنگی کرد و پتویی آورد و تو موقعیت مناسب روی سرش انداخت. و بچه‌ها از خدا خواسته شروع کردند به زدن! حالا نزن کی بزن! حین‌ کار می گفتند: حالا آجیل می‌خوری؟...بگیر.. تنهاتنها می‌خوری؟..بگیر.. بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه‌ها در آرزوی رسیدن به آجیل؛ دست کرد تویِ جیبش؛ اما ای دل غافل! آجیل مخصوص چیزی جز نانِ خشک خرد و ریز شده نبود !! هممون سر کار بودیم!.. . _ ! وارد شوید! @daneshvadanestan