✅ برخورد خداوند با انسان های #خوب و #بد!
✍ روایت شده از امام صادق علیه السلام که رسول خدا فرمودند:
خدای تبارک و تعالی میفرمایند:
🔰هیچ بنده #گنهکاری را وارد #بهشت نمیکنم، مگر اینکه: او را به #مرض و بیماری #مبتلا میکنم تا #کفاره گناهانش باشد و اگر گناهانش با آن بیماری پاک نشد و زیادتر از آن بود، کسی را بر او #مسلط میکنم که بر او ظلم کند تا کفاره گناهانش باشد. یا رزق و روزی اش را #کم میکنم تا کفاره گناهانش باشد و اگر این نیز برای کفاره گناهانش کافی نبود جان گرفتن او را #سخت میکنم و یا در #قبر بر او سخت میگیرم تا وقتی که بدون #هیچ_گناهی نزد من آید و اورا وارد #بهشت کنم...
🔰 اما کسی را که میخواهم وارد #جهنم کنم: او را صحیح و #سالم میگذارم، رزق و روزی اش را #زیاد مى کنم و جان دادن او را #آسان می گردانم تا وقتیکه نزد من آید، هیچ حسنه ای نداشته باشد (و حقی بر من نداشته باشد)و در همان وقت او را وارد #جهنم کنم...
📚 سندالرسول ج۱ برگرفته شده از بحارالانوار
@ganjeneh_marefat
ツ
🌷حاج اســماعیل دولابی(ره):
زیارتت ، نمازت ، ذکرت و عبادتت
را تا زیارت بعد ، نـــماز بـعد ، ذکر
بعد و عبادت بعد #حفـــــظ کن ؛
کار بد، حرف بد ، دعوا و جدال و…
نکن و آن را #سالم به بعدی برسان.
اگـر این کار را بکنی ، دائمی میشود
دائمدر زیارت و نماز و ذکر و عبادت
خــواهی بود
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
👇👇👇
🕊کانال گنجینه عرفان 🕊
@ganjeneh_marefat
پیج اینستاگرام⤵️⤵️⤵️
http://instagram.com/dar_mahzare_olma
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
در محضر علما
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست_وپنج با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید..
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_وشش
و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بالاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم...
ظاهراً هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود.. ✌️🎯 که صدای تیراندازی تمام شد،..
ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند..
و با همین وحشت از در خارج شدیم.😨😰چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند..
تا بالاخره به خانه رسیدیم...
و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم💞 چیده بودم، گریه میکردم..😥😭
و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری ام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند...
مثل رؤیا بود که از این معرکه #خسته و #خاکی ولی #سالم برگشتند..😢❤️❤️
و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب هایم نمیآمد..
و اشک چشمم تمام نمیشد...💞❤️😭
🕊ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست،..
🌸اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد،..
در را پشت سرش بست..
و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین
نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت.. و انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد..
که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد.. 😊❤️و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد..
که سرش را کج کرد و آهسته پرسید
_چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟🙁😍
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود.. 😥😭که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید..
و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید
_هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!😍
لحنش شبیه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
💠 کانال در محضر علما⇩⇩⇩
🆔 @dar_mahzare_olma
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈