🔴🔵 #حلال_زادگی
ابتدای انقلاب مردم شعار میدادند:" شاه #زنازاده است، خمینی آزاده است.."
#شهیدبهشتی سخت آشفته شدند و گفتند:" رضاخان #ازدواج کرده است و این شعار #حرام است. از #پلکان حرام که نمیشود به بام #سعادت رسید!!"
🔴 اولا که خدا لعنت کند #منافیقن را که گوهر بی نظیری مثل #شهیدبهشتی را از #اسلام ،#انقلاب و #ایران گرفتند و خدا لعنت کند کسانی را که بخاطر #رای اون منافقین رو تطهیر کردند😔😡
🔴دوما باید اعتراف کرد که متاسفانه یکی از نقاط #ضعف #بعضی از بچه های جبهه #حق همین است که موقع ابراز #نفرت از افرادی که #مسلمان هستند ولی در مسیر #باطل جلو میروند، صفت #حرامزاده و امثال ان رو بکار میبرند!
در حالیکه ما مفتخریم در کشوری هستیم ک در جهان بیشترین امار #حلال_زادگی را دارد!
باید بدانیم که سیاهی و آلودگی و حتی حیوانیت انسانها #فقط به دلیل حرام زادگی نیست. خیلی ها به قعر جهنم سقوط میکنند ولی حلال زاده اند!
و از آن مهمتر اینکه وقتی صفت #حرامزادگی را به کسی نسبت میدهی، در حقیقت به #مادر او تهمت میزنی و این گناه #کبیره هست!!
اکثر کسانی که الان در خارج و داخل ایران، علیه اسلام و انقلاب و رهبری کار میکنند و نوکری آمریکا و اسرائیل را میکنند، پدر و مادرشان ازدواج شرعی کرده اند. بسیاری از آنها مثل مسیح علینژاد که رسما علیه دین فریاد میزند، مادری پاکدامن دارد!
✅پس مراقب زبان و قلم مان باشیم.
جبهه باطل هر ادبیاتی دارد بر او حرجی نیست چون پیاده نظام شیطان است. ولی ما که ادعای دین و ولایت مداری داریم خیلی باید مراقب باشیم!!
#م_امیری
@dar_masire_fatemeh
▪️▪️▪️ماندن▪️▪️▪️رفتن
در قصه ماندن و رفتن، همیشه قسمت تلخ ماجرا نصیب بازمانده ها میشه!
مثل حال و روز #زینب بعد از #حسین..
مثل حسرت همیشگی #حسن بعد از #مادر..
▪️یکی از دوستان با همسر و بچه هاش از کربلا برمیگشتن که انگار در بین راه دوباره #حسین صداشون زد و پرکشیدن..
پنج تا بچه داشت! اون دوتایی که موندن اسمشون #زینب و #حسن هست😭😭
برای صبر زینبی و حسنیِ این دوتا بچه دعا کنید..
▪️امشب نماز لیله الدفن بخوانید برای پدر و مادرشون بنام های:
سید محمد فرزند سید داوود
و منیره(صدیقه) فرزند محمدحسین
@dar_masire_fatemeh
در مسیرِ فاطمه(سلام الله علیها)
اونایی که صبح جمعه ها میان به پسراشون سر بزنن خیلی حال متفاوت تری دارن.
گلزار خلوته..
تو هر ردیف شاید فقط یک #خلوت مادر و پسری دیده بشه که اونم جرات نمیکنم واردش بشم...
فقط از دور اشک میریزم و نگاهش میکنم
تا بالاخره بلند بشه و من مثل #بدهکارای مفلسِ شرمنده برم جلو و بگم:" حاج خانم! میخواید برسونمتون؟!.."
#مادر
#پسر
#ایران
@dar_masire_fatemeh
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
⚫️ #مادر
▪️اشک زینب نمی آمد. تازه اگر هم می آمد، برای مادرش نبود. برای خودش بود. چرا که میدانست و مطمئن بود او به جایی بهتر از اینجا رفته.. مگر روز آخر نگفت که خواب پدرش را دیده که به او گفته فاطمه جان بیا که من به دیدارت مشتاقم! و مادر هم جواب داده من به آمدن مشتاق ترم...
پس چرا گریه کند؟ هرچه اسماء هی میگفت: گریه کن تا راحت شوی. میگفت: نمیخواهم گریه کنم!
▪️نیمه شب فکر کردند او خواب است..پدر، حسن و حسین را آهسته صدا کرد که زینب بیدار نشود. زینب سریع تر از حسن و حسین برخاست.
علی گفت: بیداری عزیزم؟
زینب گله کرد: میخواستین مرا نبرید؟!
این جمله را با بغض گفت.. علی بغض را دریافت کرد و به گریه افتاد... چه سوزی در نگاه علی است.. دستش را دراز کرد سوی زینب.
زینب دست علی را گرفت.
علی دخترش را در بغل گرفت و گفت: عزیز دلم! آرام باش!
زینب گفت: شما آرامید؟!
علی گفت: راضی ام به رضای خدا.. و هردو گونه ی زینب را بوسید.
زینب دستهایش را دور گردن پدر حلقه کرد و گفت: تو بغل من گریه کن!
علی یکّه خورد.. این جمله و این حالت، پُر از فاطمه است!
انگار فاطمه پنج ساله شده باشد!.. علی سر بر شانه ی نحیف فاطمه ی پنج ساله اش گذاشت و زار زد.. چنان که حسن و حسین هم آمدند و به زاری پدر پیوستند..
▪️علی شروع کرد به خاک ریختن روی قبر مادر.. وای بابا! چطور دلت می آید روی مادر خاک بریزی؟!!
اینجا را دیگر نمیشود گریه نکرد.. زینب آرام اشک میریخت... ای دنیا! چقدر بی ارزشی...مادرم را زیر خاک بُردی..
▪️پراکنده شدند.. شروع کردند به کندن قبرهای تازه...بعد از قبر چهلم، دل علی راضی شد که بس است. حس میکرد فاطمه دیگر راضی شده..گفت: بس است..
▪️راه افتادند..حسن شروع کرد به گریه کردن. گفت : حتی نمی توانیم سر خاکش بیاییم!
حسین گفت: حتی شب ها؟؟
علی گفت: حتی شب ها..
اسماء دست کشید روی سر زینب..گریه میکرد، صدایش را فرو خورد. زینب خواست دست بیندازد دور کمر اسماء و سرش را بچسباند به بازوی او، اما بهتر دید بجای اسماء به حسن و حسین برسد که دلشان مادر میخواهد.. دوان دوان خود را به آنها رساند، میان شان ایستاد و دستشان را گرفت..
▪️علی جلوتر میرفت... خمیده... هی با خودش میگفت: بخاطر من.. بخاطر من پرپر شد...
زینب دلش نیامد علی را تنها گذارد. دست حسن و حسین را رها کرد و رفت دست پدر را گرفت. علی نگاهش کرد و آه کشید.. زینب گفت: دوست داری مادرِ تو هم بشوم؟؟...
#فاطمیه_یعنی_سوختن_بیصدای_علی
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
@dar_masire_fatemeh