🌷🌷🌷
#داستان_کوتاه
✍شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد. و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند.😬
🌼 او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.😐
🌹روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند و آنها را به او بدهد... او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
🌺 یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
🌸 وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.
🌼 مرد ثروتمند پاسخ داد: "من هدیهای را پذیرفتم که #خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی! در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود"☺️
🌟 اکثر مواقع هدایا و #موهبت_های_الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم!🌟
در امتداد انقلاب
http://eitaa.com/joinchat/2568814599Cb3184cdd69