دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
๑ ๑ ๑ 🕊 🥀 🕊 ๑ ๑ ๑ 🪴| ۳۶اُمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| تنگسیر 🖋| صادق چوبک ๑ ๑
══•✼🌸📖🌸✼•══
تنگسیر روایت مبارزه زائر محمد با ظلم و ظالم است!
گرچه پایانش قابل پیشبینی بود اما لحن ساده و جنوبی همراه با تصاویر نو و خلاقانه باعث تبدیل شدن این کتاب به یکی از کتابهای درجه یک ایرانیست.
══•✼🌸📖🌸✼•══
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
ـــــــــــــــــــ لابهلای تاریخ
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
﷽
بچهتر از حالا که بودم؛ وقتی از جزیرهخارک برمیگشت، خوب میفهمیدم حال خونمون عوض شده.تا اسمش میومد که با کشتی داره میاد، چشمام برق میزد و موقع خواب تنها امیدم این بود که چشامو که باز کنم اون خونهس.
وقتی میرسید بار و بندیلش رو تا میذاشت زمین؛ کلی باهم بازی میکردیم. بعد سرشو میذاشت رو شیکممو میگفت بذار ببینم چیا خوردی بدون من شیطون.صدای خندهمون اون روزا تا خدا میرسید. دونه دونه شروع میکرد اسم اوردن؛ اب، بستنی، شکلات و .... .منم با هر اسمی که از دهنش خارج میشد، جیغی میکشیدم و پاهامو از هیجان به زمین میکوبیدم.هیچوقت نفهمیدم اینارو از کجا میفهمید. گاهی هم برای اینکه امتحانش کنم میپریدم جلوش و با اشاره به شیکمم بهش میگفتم اگه راست میگی بگو الان چی خوردم. اونم هردفعه کشدارتر از دفعه قبل میخندید.
خیلی خوب اون شبو یادمه. با مامانم وسط اتاقپذیرایی نشسته بودیم و خرماهارو برای سر خاک دایی آماده میکردیم. زنگ خونمون که به صدا درومد دل مامانم آشوب شد. دوست صمیمیاش بود. از گریه های دوستش فهمیدیم که قرار نیست اون دیگه به خونه بیاد. دریای ناآروم برای همیشه اونو بغل کرده بود.
۱۵سالی از اونروزا میگذره.
دیشب موقع بازی با محمد بیهوا دستم به شیکم برآمدهش خورد. خندهم گرفت. کشیدمش توی بغلم و گفتم بذار ببینم چی خوردی که اینقد خپل مپلی شدی و سرمو گذاشتم روی شیکمش. راستش از اینجای ماجرا دیگه چیزی یادم نمیاد. فقط از تار شدن چشمام فهمیدم که اشک تا بیخ مژههام اومده.
نمیدونم روانشناسا به این اتفاق چی میگن؛ طرحواره،کهنالگو،ناخودآگاه یا هرچیز دیگه.
این ماییم که لابهلای تاریخ بخشهای عزیزکردهای از وجودمون رو جا گذاشتیم و داغهایی رو حمل میکنیم که هیچوقت قرار نیست سرد بشن، حتی اگه روزی عمدا خواسته باشیم که فراموششون کنیم.
بعد از خطخطی:
لطفا اگه براتون مقدوره، برای برادری که بهترین دوست بچگیام بود فاتحهای بخوانید.
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
๑ ๑ ๑ 🕊 🥀 🕊 ๑ ๑ ๑ 🪴| ۳۹اُمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| فتحخون 🖋| شهید سیدمرتض
══•✼🌸📖🌸✼•══
" آماده باشید كه وقت رفتن است. عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو... و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود."
فتحخون ترکیبی دلچسب از روایت تاریخی عاشورا همراه با عمیق شدن آوینی روی خطهای تاریخ است.
این کتاب را که خواندم، به حال شهید آوینی غبطه خوردم. این کلماتی که باید سالها روی آنها تفکر کرد، معلوم است از جان آوینی بر آمده و عجیب بر جان مخاطب مینشیند.
کاش آوینی بیشتر زنده میـماند و روایت عاشورا را به شب یازدهم میرساند. حیف از این کتاب که نصفه ماند.
گرچه ما منتظر روزی هستیم که آوینی برگردد و فتح آخر را در بیتالمقدس روایت کند،
و کاش کاش کاش آنروز من در کنارش باشم.
══•✼🌸📖🌸✼•══
چند روز پیش زدم زیرِ میزو گفتم بیخیال همه چی !
بیخیال نوشتن و خوندن و گوش دادن!
دلیلش بماند.
خیلی عادی توی خونه راه میرفتم و وانمود میکردم که هیچ چیزی عوض نشده و همه چیز خوبه!
کانال تلویزیونو بالا و پایین میکردم تا متوجه نشم که صدای ورق خوردن کتاب چند روزیه که توی مغزم نپیچیده..
اما نشد!
نشد که بشه با کتابها و برگه ها و مدادها و کیبورد و کلی"ها"های دیگه قهر باشم!
انگار اونها جای ویژهای رو توی اعماق وجودم گرفته بودن
انگار اونها خوب میدونستن باید چیکار کنن که سرحال بشم...
انگار دیگه نمیشه ازشون جدا شد...
و امان از اولین صدای ورق خوردن کتاب بعد از چند روز...
بعد از خطخطی:
کتابهای زیر حاصل همین دوران نقاهته،
و عجب دورهی کوتاهِ عجیبی بود....