دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
من فکر میکنم همه مامانها یک روزی، یک جایی، تو خلوت یا جمعی به اینجا رسیدهاند.....🌿
من فکر میکنم همه مامانها یک روزی، یک جایی، تو خلوت یا جمعی به اینجا رسیدهاند که نمیتوانند..
فهمیدهاند که مادر خوبی نیستند یا حتی بلد نیستن چطوری باید خوب بود.
البته من با بقیه فرق داشتم و دارم.
من هیچوقت یک روزی و یک جایی، تو خلوت یا جمعی به این نرسیدم. من تقریبا در تمام روزها و جاها و خلوت و جمعها روی این نقطه ایستاده بودم.
من آدم خوبی نبودم و میترسیدم پسرک حتی ذرهای شبیهم بشود.
دست زیر چانه بود و کاسه چهکنم چهکنم زیر بغل.
خیلی راهها را رفتم.
از کلاسهای مختلف تا کتاب و پرسیدن از آدمهای با تجربه؛
ولی خب نشد!
من همان بودم که بودم. همانی که یکی باید خودش را تربیت کند و حالا شده بود مسئول تربیت یک بچه.
بگذریم....
مخلص کلام؛
علیجان(ع)،قربانتان شوم!
من نمیتوانم؛
آمدهام پیشتان که بگویم:
این شما و این امانتیتان!
برای پسرتان مهدی(عج) خودتان تربیتش کنید. دستهای من بالاست.
از اول هم زیادی خودم را تحویل گرفته بودم که فکر میکردم تربیت بچه کار من است. خیلی زودترها باید میآمدم کاسه چهکنمم را بهتان میدادم تا شما لبریزش کنید.
آقا!
من نمیتوانم ولی شما معنیِ مطلقِ کلمه توانستن هستید.
بچههایم برای شما و غلامی خانهیتان تا ابد الدهر برای ما.
#خیلیخیلیدوستتدارممولابمولا
#آخرازعشقتعراقیمیشوم
#مهمونِمولا۱
ازم خواسته بودید که از سختیهای مادری بگم؛
باید خدمتتون عرض کنم که مادر بودن واقعا "دوشواری" داره،
مخصوصا وقتی که مجبوری همه شکلاتارو زودتر بخوری که خدای نکرده یه وقت بچهت نخورشون🚶♂
مثلا من خودم امروز حدودا ۶۵۷شکلات خوردم تا محمد پیداشون نکنه👩🦽
پوستشونم به سختی امحا کردم
کیه که قدر بدونه!!
پ.ن: میخوام یه پویش راه بندازم به اسم #نهبهشکلاتدادنبهبچههاتوحرم!
اینجا هر قدمی که میریم ده تا شکلات میدن...
منم که مادر نمونه!🥺
مجبورم همشو بخورم تند تند
پ.ن۲: از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، دیروز خودم یه شکلات به یه طفل صغیری دادم؛ امیدوارم مامانش مزهشو دوس داشته باشه😌
#کاش_انقدر_خوب_نبودم
#مرضقند_میگیرم_آخراینسفر
#شکلاتندید_جونمادرتون
#مادر_نمونه
#بچهسالم_مامانناقص
#بازم_براتون_ازسختیهای_مادری_میگم
#جامونبهشتهدیگه؟
#مهمونِمولا۲
🌿پیرزن شیلهبهسر🌿
توی صف دیدمش.درست همانجایی که پارسال مینشست و جا میگرفت.
اصلا همانجا بود که باهم دعوا کردیم.
شالش را روی زمین پهن میکرد و نمیگذاشت ما صف اول بنشینیم.
میگفت "شما ایرانیها نمازتون تمام نیست باید برید عقب" از ما هم اصرار که بابا ما مقیم شدیم و کامل نماز میخونیم.
قبول نمیکرد و هلمان میداد به عقب.
البته ما پرروتر از این حرفا بودیم و بهزور خودمان را جا میدادیم.
امروز اولین روز بود که برای نماز مغرب رفتم حرم. وقتی یکهو دیدمش باور کنید صدای قلبم را شنیدم.چشمهایم برق میزد.
شیلهاش را دور سرش پیچانده بود و خالکوبیِ آبی رنگ، بین چین و چروک پیشانیاش گمشده بود.
نتوانستم تحمل کنم. رفتم جلو. من را یادش بود؟ نمیدانم. سلام و علیکی کردیم. بهش گفتم" صورَه؟ " میخواستم عکسش را یادگاری داشته باشم.
خندید و چینهای صورتش بیشتر شد.
گفت "لا..لا" و یکسری کلمات عربی دیگر را گفت که نفهمیدم. نگذاشت عکسش را بگیرم.
بهش گفتم: " انی احبک کثیرا "
خندید و بازهم یکسری چیزهایی گفت که نفهمیدم.
حلوا دهین را از دوستش گرفت و در دست محمد گذاشت.
دوست داشتم سفت بغلش کنم و ببوسمش اما نشد.
برگشتم سرجایم.
چند دقیقه بعد آمد کنارم.
از کیفش به محدثه یک تسبیح داد.
دوباره دست در کیفش کرد. گفتم لابد میخواهد به من هم یک تسبیح بدهد تا کمتر حرف بزنم و ذکر بگویم. سرم را انداختم پایین که مثلا حواسم نیست.
یکهو دیدم یک تربت و تمثال امامحسین(ع) را در دستم گذاشت و دوتا شکلات هم به محمد داد.
خندیدم و خندید.
کاش همانلحظه بغلش میکردم...
#نجف_خانهپدری
ادامه دارد اگر خدا بخواهد...📝
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
#مهمونِمولا۲ 🌿پیرزن شیلهبهسر🌿 توی صف دیدمش.درست همانجایی که پارسال مینشست و جا میگرفت. اصلا
تمثالِ امامحسین(ع) رو به خدیجه دادم.
از خدیجه فردا یا شایدم پسفردا براتون میگم...
بعدِ تعریفِ داستانِ خانم پیرزن قمی❤️
#اینجاخودِخودِبهشته😍
#مهمونِمولا
#ادامه_دارد
#مهمونِمولا۳
🌿خانم پیرزنِ قمی🌿
اول که گفت تنها آمدهام فکر کردم منظورش تنها با کاروان است. اما آبرو بالا داد که "نخیر ننهجون! تنهای تنها اومدم"
از قم تا اهواز با اتوبوس آمده بود و بعدش هم تا لب مرز را ماشین گرفته بود.میخواست ده روز در نجف بماند بعدش برود چند روزی مقیم کربلا شود.به کاظمین و سامرا هم شاید سری میزد.
میگفت اینطوری ماه رمضان را با خیالِ راحت میگذراند.
شبها در حرم میخوابید و روزها روزه میگرفت.
همانطور که تسبیح را در دستش میچرخاند گفت: "اینهایی که با کاروان میآن تنبلن ننه! کاری نداره تا اینجا اومدن یه ماشین میشینی میارت دیگه".
از خودش گفت و گفت ...
از اینکه آدمها سریع باهاش دوست میشوند.
از اینکه تنها زندگی میکند و گاهی دخترهایش سری بهش میزنند.
از اینکه کتاب ریحانه بهشتی برای دخترش است و شماره "سیما" دخترش را برای تصدیق حرفش نشانم داد.آخر عکسش را نداشت.
خواستم عکسش را بگیرم
خندید گفت:
"دیدی گفتم همه سریع باهام دوست میشن؟
آخه عکس منو واس چی میخوای؟
از خودت عکس بگیر جوونی."
بعد دستی به مقنعه و لباسش کشید.
"پوشیدهم دیگه. بگیر ننه...بگیر."
پ.ن:شما ضمیمه همه داستانها بدانید که شخصیتِ اصلی، یک شکلات به محمد داده است😶🌫️