eitaa logo
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
144 دنبال‌کننده
253 عکس
12 ویدیو
1 فایل
پسرِ علی(ع)؛ ما روی مرمت کردنت حساب وا کردیم! می‌گن چیزی که شما مرمتش کنی دیگه خراب نمیشه.. @apgh_50
مشاهده در ایتا
دانلود
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
____ جنا؛ دختری از دیار زیتون
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ﷽ اُمّاه موهایم را به سه دسته تقسیم کرد. هر دسته را به ترتیب و با حساسیت روی دسته دیگر می‌گذاشت. می‌دانست اگر نظمشان بهم بخورد، باید همه‌شان را از اول ببافد. با کش سیاهی دم موها را بست. -جنا! یالا برو دیگه. با زبانم جای خالی دندان نیش را لمس کردم. آینه را جلوی صورتم گرفتم. -اماه این دفعه هم سفت نبستی. ببین اینجا رو. بافت کنار گوش چپم را نشان دادم. -ببین شله..دوباره بین بازی می‌آد تو صورتم. اماه کتفش را کمی ماساژ داد. -تو برو اگه باز شد بیا هرچی خواستی بگو. سری تکان دادم و پریدم توی حیاط. سارا و جولیا زودتر رسیده بودند. دستهایشان را گرفتم و چرخاندمشان. صدای خنده‌هایمان اماه را قلیان به دست به لب پنجره کشاند.هنوز نفس برای خنده کم نیاورده بودیم که صدای ترسناکی آمد و آتشی بلند شد. آخرین چیزی که یادم هست چند دسته مو بود که از گوش چپم روی صورتم می‌رقصید . کاش اماه محکم‌تر می‌بست. ـــــ پ.ن۱: شهید جنا ابورجیله؛ ۷ ساله؛ دختری باهوش که میخواست پزشک شود. او دختری زیبا بود که همیشه مراقب ظاهر و پوشش بود. او زمانی که مشغول بازی با دوستانش بود به دست رژیم صهیونیستی شهید شد. پ.ن۲: متن ترکیبی از واقعیت و خیال است.
______ بنظرم-برخلاف تصور عموم-، شوخی‌های زیاد آدم‌ها باهم، باعث میشه رابطه‌شون از یه حدی جلوتر نره. ارتباط عمیق و سازنده، نیاز به آدم‌های متعادلی داره که موقعیت‌شناس باشن.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
_______ گفتم که رخصتی بده بهتر بخوانمت مهرت اجازه داد که مادر بخوانمت!
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
_______ گفتم که رخصتی بده بهتر بخوانمت مهرت اجازه داد که مادر بخوانمت!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ﷽ بچه‌تر از حالا که بودم، فاطمیه سیاه‌ترین لباس‌هایم را می‌پوشیدم. انگار عزاداریِ اصلیِ‌ من از فاطمیه شروع می‌شد و خودم را بدون اینکه بچه‌سید باشم صاحب‌عزا می‌دانستم. فاطمیه که می‌آمد یک بیت مدام در دهانم می‌چرخید که نه شاعرش را می‌دانستم نه قبل و بعدش را-هنوز هم نمی‌دانم- فقط هی می‌خواندم: گفتم که رخصتی بده بهتر بخوانمت مهرت اجازه داد که مادر بخوانمت! «ز...» آن سال‌ها یک گوشی معمولی داشت که با آن عکس نوشته طراحی می‌کرد. یادم هست یک روزی که کف اتاق ولو شده بودیم، تک بیتِ فاطمیه‌هایم را نشانش دادم و گفتم برایم یک عکس‌نوشته با آن درست کند. فکر کنم نیم‌ساعت هم کارش طول نکشید. گوشه‌ی یک صفحه‌ی سیاهِ ساده شعر را نوشت و زیرش با سفید کمرنگ زده بود: یا زهرا. عکس عجیب به دلم نشست.فاطمیه‌ی آن سال عکس پروفایلم بود. کم‌کم دیدم بعضی رفقا و آدم‌های آشنا هم این عکس را گذاشته‌اند. سالها از ساختن آن عکس می‌گذشت که گاهی که وارد گروهی مجازی‌ای میشدم، آن عکس را روی پروفایل‌ آدم‌های غریبه هم می‌دیدم.حتی یک وقتی، یک هیئت مذهبی برای بنرش، این عکس را کار کرده بود. آن‌وقت‌ها خیلی پی‌اش را نگرفتم اما از ذهنم می‌گذشت که احتمالا ز... عکس نوشته را از تصویر دیگری کپی کرده است و آن تصویر اصلی‌ست که اینقدر پخش شده است. چند روز پیش بعد مدت‌ها که با ز... خلوت کرده بودیم و خاطرات را ورق می‌زدیم، این ماجرا دوباره یادم آمد و ازش پرسیدم که عکس‌نوشته سفارشی‌ام کپی بوده؟؟ خندید و گفت نه!. همین نه کافی بود که تا تهش را بگیرم.فهمیدم همان عکسی که با آن گوشی معمولی و برنامه‌ی فتوشاپ ساده و زمان کم درست شده‌بود، کار خودش را کرده. نمیدانم حال ز... چه بود زمانی که این را طراحی می‌کرد اما می‌دانم که کارش را بی‌بی در گمنامی‌ خوب خرید. حالا امروز که وسط جنگی هستیم که شاید بوی سوختگیِ باروتش را زیر دماغمان حس نکنیم، به این فکر می‌کنم که این‌روزها بیشتر از امکانات برای کار درست و حسابی، به اخلاص نیاز داریم. به اینکه بدانیم ما هیچ‌کاره‌ای هستیم در جهانی که هیچ‌ است و اوست که همه است. با خودم تکرار می‌کنم: ضریب کارهای‌مان اخلاص است نه ابزار. . فاطمیه باز آمد است و زمانی که بین روضه‌های کوچه راه می‌روم، فکر می‌کنم حیف است اسرائیل برود و ما سنگی به سمتش پرت نکرده باشیم و گویی فاطمیه همان زمانی‌ست که باید سنگ‌مان را بتراشیم و صیقل دهیم. شاید فاطمیه، همین مجلس خصوصی، زمانی‌ست که بفهمیم باید کجا بایستیم در این جنگ همه‌جانبه. انگار در این فاطمیه است که تمام حسرت و آه‌مان را از نبودن‌هایمان، آن‌وقتی که دختر پیامبر خانه به خانه دنبال یار میگشت را به بودن‌هایی برای پسرش تبدیل کنیم. خدا را چه دیدی، شاید هنوز لباس سیاه مادر(س) تن‌مان باشد که خبر رفتن صهیون به گوش‌مان برسد!
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ﷽ سلام شبتون بخیر! میشه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟🌱 شاید در جریان باشید که یک پویش راه افتاده به اسم «طارق». این پویش تحت‌نظر مستقیم حاج‌اقا قاسمیانه. توی این پویش هرکسی سرپرستی یکی از کودکان معصوم جنگ‌زده و آواره لبنانی که ساکن سوریه شدند رو بر عهده میگیره! این کودکان نیاز به شیرخشک و پوشک و..... دارند. هزینه هر کودک ماهیانه ۳میلیون حساب شده. برای اطلاعات بیشتر به آیدی زیر در پیام‌رسان بله مراجعه کنید: @puyesh_taareq_ostad_qasemiyan ـــــــــــــــ خب الان می‌خوام چی بگم؟ می‌خوام بگم هرکی که می‌تونه سرپرستی یک کودک رو برعهده بگیره عالیه! اما .. ممکنه گاهی ما نتونیم تنهایی سرپرستی یک کودک رو برعهده بگیریم؛ مخصوصا ما خانومای خونه دار که درآمدی ممکنه نداشته باشیم. اما میتونیم چند نفری و بطور ثابت(حداقل تا ۵ ماه) پولمونو روی هم بذاریم و به یک کودک جنگ‌زده کمک کنیم. نفری ۵۰۰ یا ۲۰۰ یا ۱۰۰ ... مبلغ مهم نیست؛ مهم اینه که از نهایت توانمون استفاده کنیم. شاید همین کارهای کوچیک باعث زمینه‌سازی ظهور و اجماع قلوب مسلمین بشه🥺 بیاین به نیت حضرت رباب نذاریم هیچ بچه مسلمونی بدون شیر بمونه... اگه سوالی داری یا میخوای باهم سنگی رو برداریم از جلوی پای این بچه‌ها؛ یه یاعلی بگو و به من پیام بده: @apgh_50
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
به لطف خدا؛ یک کودک آواره لبنانی تحت سرپرستی قرار گرفت. حدودا هفت نفر برای کودک اول مشارکت کردند.🪴 ___ حالا می‌خوایم بریم برای دومین کودک معصوم... انشالله دوستانی که جا موندن میتونن گروه دوم رو‌ تشکیل بدن🌿 مبلغ هزینه مهم نیست؛ مهم مداومت داشتن و گذاشتن تمام توانمون وسط میدونه! از ماهیانه ۵۰ تا یک‌میلیون .... دوستانی که می‌خوان سرپرستی کودکی رو قبول کنن به من پیام بدن: @apgh_50
و تمام... دومین کودک جنگ‌زده لبنانی هم با کمک ۱۹‌ نفر از دوستان هزینه‌هاش تامین شد الحمدلله
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ ﷽ حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی