بارالها!
ای قادر مطلق!
اگر مقدر فرمودهای که این صهیونیستهایِ حرامزاده را از کون و مکان، پودر و سپس محو نمایی؛
مددرسان که پیش از آن، این بنده حقیرت قلمش را در جگرشان فرو کند و سوزش را تا انتهایشان بگستراند.
با تشکر
پیش از نمازِ ظهر بود.
سنگفرشهای مسجدکوفه پاهایم را میسوزاند.کمی تندتر راه رفتم.
میخواستم تا قبل از نماز به تو برسم.
باید آخرین بازنویسی رمانِ "ما پیروز شدیم" را بهت میرساندم.آخر اشکالاتی که گفتهبودی را برطرف کردم.
صدای اللهاکبر بلند شد.
از مقامِ بیتالطشت گذشتهبودم که
تورا از بین آنهمه که دورهات کردهبودند، دیدم. آخر از همه تنومندتر بودی.
محمد هم کنارت ایستاده بود. ریشهایِ طلائیاش تازه جوانه زده بود.
دستت را روی شانهاش گذاشتی و چیزی در گوشش زمزمه کردی. لابد ماموریت جدیدی بود.
به هر زوری بود خودم را بهت رساندم.
-تمومش کردم آقا...تمومش کردم.همونجوری شد که میخواستید.
تو خندیدی و چینی گوشهی چشمت افتاد.
اشکی گوشه چشمم را تر کرد.سر تا پای محمد را ورانداز کردم.
_این بچه هنوز شیر میخورد که شرِ اون بیشرفها رو کندیم.
نگاهی به محمد کردی و صدای زیبای خندهات، زیبایی تمام موسیقیهای جهان را از بین برد.
صدای سلامی پرده گوشم را رقصاند.
برگشتم.
گفتی: سلام قاسم.
علمدار هم بالاخره رسید.
#دنیای_بعد_از_صهیون
#اللهمعجللولیکالفرج
#هم_رویا
من فکر میکنم که خدا وقتی جهانش را در قرن چهاردهم بنا میکرد، همانجایی که به خمینی(ره) و مردمش میرسید؛ میدید تکه پازلی اینجا کم است.
این قرن باید صاف و محکم تا ثریا میرفت،
باید کار روحالله، میوه میداد.
جای کسی این بین خالی بود!
یک نفر باید این وسط میبود که حرفهای روحالله را زندگی میکرد، آن کسی که مردم با دست نشانش دهند و بگویند این همانیست که آن مردِ کبیر میگفت.
کسی که جایِپایش را نقطه پرگار دنیایش میکرد.
جنگ که فقط مبارز لبِ مرز نمیخواهد، یکی باید میآمد و نشان میداد که همیشه بُرندهترینها، گلوله نیستند و برای اثباتش فقط کافی بود قلمی را در دستش بچرخاند.
همان دستی که دست خدا بود.
یک نفر باید پایش را در کفشِ تاریخ میکرد و روی قلهها قدم میزد.
آری!
چنین شد که خداوند کامران آوینی را سید مرتضایِ روح الله کرد؛
چون آدمها باید میدیدند که میشود مُرد، قبل از آنکه بمیرانندت....
#۷۲ #۱ #۲۰
صبحانهی امروزمان اشکها بود که لای حسرتها پیچیدیمش.
#صدشکرکهاینآمد
#صدحیفکهآنرفت
╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝
ظرفِ ربگوجه یکهو از دستم سُر میخورد و کف آشپزخانه میشکند. قالیچههای آشپزخانه را جمع میکنم.به امیر میسپارم که محمد را از آشپزخانه دور کند. شیشهخردههای بزرگ را کف دستم میگذارم.زیر چشمی نگاهم به محمد است که یکهو نپرد توی آشپزخانه. خردهشیشههای کوچک را با جارو جمع میکنم.
__
محمد روی بالشتِ نرمی لمیده و چرت میزند. از صدای خروپفش خندهام میگیرد. جغله بچه!
میرومظرفهای شام را بشورم.اطراف آشپزخانه بازهم شیشهخرده پیدا میکنم؛
هووفی میکشم و به این فکر میکنم اگه پای محمد روی یکی از اینها میرفت چهمیشد!؟
گردنم تیر میکشد و سرم نبض میگیرد.
امان از دل زینب(س)...
#عمهبیاگمشدهپیداشده
╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝