من فکر میکنم که خدا وقتی جهانش را در قرن چهاردهم بنا میکرد، همانجایی که به خمینی(ره) و مردمش میرسید؛ میدید تکه پازلی اینجا کم است.
این قرن باید صاف و محکم تا ثریا میرفت،
باید کار روحالله، میوه میداد.
جای کسی این بین خالی بود!
یک نفر باید این وسط میبود که حرفهای روحالله را زندگی میکرد، آن کسی که مردم با دست نشانش دهند و بگویند این همانیست که آن مردِ کبیر میگفت.
کسی که جایِپایش را نقطه پرگار دنیایش میکرد.
جنگ که فقط مبارز لبِ مرز نمیخواهد، یکی باید میآمد و نشان میداد که همیشه بُرندهترینها، گلوله نیستند و برای اثباتش فقط کافی بود قلمی را در دستش بچرخاند.
همان دستی که دست خدا بود.
یک نفر باید پایش را در کفشِ تاریخ میکرد و روی قلهها قدم میزد.
آری!
چنین شد که خداوند کامران آوینی را سید مرتضایِ روح الله کرد؛
چون آدمها باید میدیدند که میشود مُرد، قبل از آنکه بمیرانندت....
#۷۲ #۱ #۲۰
صبحانهی امروزمان اشکها بود که لای حسرتها پیچیدیمش.
#صدشکرکهاینآمد
#صدحیفکهآنرفت
╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝
ظرفِ ربگوجه یکهو از دستم سُر میخورد و کف آشپزخانه میشکند. قالیچههای آشپزخانه را جمع میکنم.به امیر میسپارم که محمد را از آشپزخانه دور کند. شیشهخردههای بزرگ را کف دستم میگذارم.زیر چشمی نگاهم به محمد است که یکهو نپرد توی آشپزخانه. خردهشیشههای کوچک را با جارو جمع میکنم.
__
محمد روی بالشتِ نرمی لمیده و چرت میزند. از صدای خروپفش خندهام میگیرد. جغله بچه!
میرومظرفهای شام را بشورم.اطراف آشپزخانه بازهم شیشهخرده پیدا میکنم؛
هووفی میکشم و به این فکر میکنم اگه پای محمد روی یکی از اینها میرفت چهمیشد!؟
گردنم تیر میکشد و سرم نبض میگیرد.
امان از دل زینب(س)...
#عمهبیاگمشدهپیداشده
╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝
▪••▪┄┅┄🥀🍃┄┅┄▪••▪
جیغی ممتد در مغزم میپیچد. میخواهم صدایشانبزنم،نمیتوانم.دندانهایم روی هم قفل شده.تمام انرژیام را جمع میکنم."یا حسین؛ یا حسین"
خونِ دلمه بسته روی دستم ترک برمیدارد.خون شتک میشود.
باید بلند شوم.
شاید هنوز زنده باشند. آجرها را هل میدهم به کناری .شیشهیِ لوستر خرد شده در پایم میرود و تا مغز استخوانم را میسوزاند.باید بلند شوم. شیر هنوز از گلوی پسرم پایین نرفته بود که همه چیز سیاه شد.انگار تماملامپهای دنیا را خاموش کرده باشند. دست کوچکش را از زیر خرابهها میبینم. نمیخواهم باور کنم.
جیغی ممتد در سرم میپیچد.
چشمهایم را باز میکنم!
بالشت خیس است. نفسم بزور بالا میآید.
نگاهی به اطرافم میکنم. همسر با ریتم همیشگیاش خروپف میکند و پسرم روی دست پدرش دَمَر خوابیدهاست.
#فلسطین
#بای_ذنب_قتلت
#اللهمعجللولیکالفرج
پ.ن: شروع نوشتنِ متن حالم خوب بود و پایانش سردرد، نبض گرفته بود و اشکهایم نگذاشت درست ادامهاش دهم.
اگر تصورش اینقدر سخت است، تجربهاش با آدم چه میکند......
▪••▪┄┅┄🥀🍃┄┅┄▪••▪