ابرها- نور- جاده. (آخرین روز از تعطیلاتِ من)

الان وقت خریدن بستنی و نخوردنشه الان فقط باید بستنی رو بریزی روی سر و صورتت تا خنک بشی ایموجی ذوب شدن*

از صبح دارم از معده‌درد تلف میشم :›

خیلی مقاومت کردم که قرص نخورم اما حالا بالاخره آنلاک شد

تو رو می‌بره بازی سرنوشت یه جا که نمی‌تونی باور کنی یه جایی یه دریا رو سر می‌کشی یه جایی نمی‌تونی لب تر کنی • • • • توی لحظه‌ها زندگی کردنامون همین خستگیمون کم آوردنامون همین شوق پنهون توی صدامون همین بی‌قراری همین شادیامون تهش هر چی‌ام باشه این سرنوشته که تقدیر هر عشقیو خوش نوشته ‌

چندین روز آینده‌ام رو ساخت بچه:))))🩵

🫂❤️‍🔥

این دو روز رو فقط با یه کلاسور جیبی رفتم سر کلاس و دارم فکر می‌کنم تا پایان هفته هم به همین منوال بگذرونم (چرا؟ چون اینطوری سبک تره، و همینطور اینکه هنوز نمی‌دونم کلاسور تصمیم دارم ببرم یا سالنامه 🤷🏼) اما نمی‌دونم چطور اینا رو پاک‌نویسی کنم بعداً Oh darling, I'm so tired

عکس‌های قدیمیم رو نگاه می‌کردم و به این نتیجه رسیدم که دلم می‌خواد دوباره موهام رو رنگ کنم (البته نمی‌دونم رنگ می‌گیره یا خیر).

توی محرم و صفر یه مدت دلم می‌خواست اما گفتم حالا باشه برای بعدش اما وقتی از صفر خارج شدیم، گفتم خب که چی؟ برای چی و کی رنگ کنم؟ اما حالا حس می‌کنم جواب اینه: برای خودم. وا. (چقدر اما در اما شد).

وا. نصفه شبه ها. چرا سین می‌کنید. خنده*

حداقل تا خوابم نبرده یه پیام بزارید بدونم با ارواح حرف نزدم