دلم برا روزایي تنگ شدھ كِ به خاطِرش
از خودِ واقعیم دور شدم، تا فقط بتونم
اون رو لحظهاي راضي نگه دارم .
رفت توي ِ خُودش، همہ غماش یادش اومد ،
یادش اومد، خیلي تنھاست .
خیليام دلتنگه؛ دید دیگه چیزي براي ِ از دست
دادن نداره؛ از خودش پرسید: تو چرا هنوز
زندهاي ؟ حقیقتاً آدمی خیلي پوست کلفته، خیلي .