رفت توي ِ خُودش، همہ غماش یادش اومد ،
یادش اومد، خیلي تنھاست .
خیليام دلتنگه؛ دید دیگه چیزي براي ِ از دست
دادن نداره؛ از خودش پرسید: تو چرا هنوز
زندهاي ؟ حقیقتاً آدمی خیلي پوست کلفته، خیلي .
من خیلي منتظرت بودم، اون شبایي كِ
میدونستم پیدات نمیشه هم منتظرت بودم ؛
میگفتم شاید از خواب بپري سراغ ِ گوشیت
و نباشم، جالب اینجا بود ك من متنفرم از
منتظر بودن .
من همه رو از قلبم بیرون کردم ك جاتو تویِ
قلبم باز کنم، نشوندمت اون بالا ك دست
کسي نرسه بھت .
من خودم وقف ِ تو کردم، اشتباھ کردم .
من پشتت بودم، همه جورھ حمایتت کردم .
فقط الان باورم نمیشه ك جواب ِ کارامو
دارم اینجوري میگیرم، مگه حواب ِ خوبي
رو با خوبي نمیدن :) ؟
رسم ِ زمونه کي عوض شد ك من نفهمیدم ؟