من خیلي منتظرت بودم، اون شبایي كِ
میدونستم پیدات نمیشه هم منتظرت بودم ؛
میگفتم شاید از خواب بپري سراغ ِ گوشیت
و نباشم، جالب اینجا بود ك من متنفرم از
منتظر بودن .
من همه رو از قلبم بیرون کردم ك جاتو تویِ
قلبم باز کنم، نشوندمت اون بالا ك دست
کسي نرسه بھت .
من خودم وقف ِ تو کردم، اشتباھ کردم .
من پشتت بودم، همه جورھ حمایتت کردم .
فقط الان باورم نمیشه ك جواب ِ کارامو
دارم اینجوري میگیرم، مگه حواب ِ خوبي
رو با خوبي نمیدن :) ؟
رسم ِ زمونه کي عوض شد ك من نفهمیدم ؟
باور نمیکرد از کنارِ بقیه آدما بیتفاوت
رد میشم تا اینك ِ خودشم یکي از اونا
شد .
خستم، به اندازهیِ کلِ زندگیم خستم روز وَ
شب نداره بازم خسته، وقتی از خواب بیدار
شم هم خستم، حتي الان ك دارم مینویسم .
انگار هیچ خوابي این خستگي رو رفع نمیکنه.
بریم دیگه؛ از تو از خودم حتي از همھ .
من خودمم نمیدونم چه مرگمه اما دلم میخواد
یکي بیاد و منو بفهمه، بفهمه ك استخونام
داره از دردِ تنهایي میترکه، بفهمه ك دلم تیکه
تیکه شده از زخمهایي ك خورده .
بفهمه ك مغزم درد میکنه از دست ِاین ادما .
حقیقتاً ریگه تنھایی زورم به این زندگي
نمیرسه .