دیگر برایِ شرحِ آنچه بر من میگذرد واژگاني
ندارم؛ شبُ روز چشم میدوزم به زبان و قلم
دیگران تا شاید کسي به اتفاقي حرفی بزند .
تا آنچه بر من میگذرد را شرح دهد و من فقط
بگویم: من هم .
تنھا بود، هیچکس رو نداشت ك حالش رو
بپرسه، براش یه گوشهیِ اتاق مونده بودُ یه
هندزفريُ یه دفترِ کوچولو روي ِ زمین كِ
هي روش مینوشت: کاش بودي، کاش بودي ..
اگه فھمیدي ناراحتم و گذاشتي ناراحت
بمونم، دیگه فرقي با بقیه آدما نداری برام .
ازم پرسید: چطوري انقد قوي شدي ؟
بھش گفتم: اون آدمي ك من بھش خیلي نیاز
داشتم، بھم یاد داد كِ من به هیچکسي نیاز
ندارم .