وای باران باران ! شیشہیِ پنجرھ را باران
شست، از دلِ من اما چه کسـے نقش تو را
خواهد شست ؟ آسمانِ سر بیرنگ. من
درونِ قفس سرد اتاقم دلتنگ . .
پرسید : کسـے را چنان دوست داری که برایش
بجنگۍ ؟ نوشتم : از جنگها برگشتھام، با
زخم و مویِ سپید و یاد گرفتہام که صبور
باشم و به تماشا قانع .
بیا در لابھلایِ ورقههایِ این کتاب همدیگر
را بہ آغوش بکشیم، نگران آبرو هم مباش
اینجا هیچکس کتاب نمیخواند (:
زندگـے بہ من آموخت کہ همیشھ منتظر
حمله احتمالـے کسی باشم که به اون خوبیِ
فراوانی کردھام .
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
به چشمم خورد .. بچھ بود ولی :) دنیایِ بیرحم، در هر صورت پنجشنبهست برای روحِ این پسر بچھ و رفتگان،
نو گلـے پرورده بودم ، خاک از دستم ربود ..