حالِ عجیبی دارم، انگار وسط یک اقیانوس بزرگ گیر افتادھ‌ام .

~

همیشہ قصه‌یِ شب در این خلاصه شده است ! تو غرق خوابی و من غرقِ آرزوی تو .

دلم فریاد می‌خواهد ولۍ انزوای خویش ؛ چہ بی‌آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب :)

چگونہ تو را از بر‌گ‌های خاطراتم بزدایم حال آنکه تو در قلبم همچون نقش بر سنگ حکاکـے شدھ‌اۍ ؟

شعت😂😂

تنها تو را دارم ، که زنگ در خانہ‌ات بزنم بگویم من مردہ‌ام و مرگ حوصلھ سر‌ بر است؛ راهم میدهۍ ؟

جوکر کہ دیالوقـے داشت کھ میگفت : من لبخند میزنم که دردامو پنهون کنم و آرزومه یه روز، یکی بیاد نگاهم کنه و‌بفهمه‌همه‌ چی دروغہ ! وچه‌ روزایی از درون ذره ذره نابود شدیم و لبخند زدیم و هیچکس نفهمید این لبخندا دروغه :)💔

بابا یه هلیییی بدییییید یه ماهه گیر کردیم تو‌ 400😐

انسان در حالـے کہ قلبش میسوزد بالغ میشود .

و این آرزوی هر شب و هر روز من است ، کھ سقوطم آنچنان در آغوش تو پهنـاور بـاشـد کـہ بـرایِ بوسـیدنت و بوییدنـت هـزاران بـار در لابھ‌لایِ هر دو دسـتانت عاشقانه بمیرم برایت .