چگونہ تو را از برگهای خاطراتم بزدایم
حال آنکه تو در قلبم همچون نقش بر
سنگ حکاکـے شدھاۍ ؟
تنها تو را دارم ، که زنگ در خانہات بزنم
بگویم من مردہام و مرگ حوصلھ سر بر
است؛ راهم میدهۍ ؟
جوکر کہ دیالوقـے داشت کھ میگفت :
من لبخند میزنم که دردامو پنهون کنم
و آرزومه یه روز، یکی بیاد نگاهم کنه
وبفهمههمه چی دروغہ ! وچه روزایی
از درون ذره ذره نابود شدیم و لبخند
زدیم و هیچکس نفهمید این لبخندا
دروغه :)💔
و این آرزوی هر شب و هر روز من است ،
کھ سقوطم آنچنان در آغوش تو پهنـاور
بـاشـد کـہ بـرایِ بوسـیدنت و بوییدنـت
هـزاران بـار در لابھلایِ هر دو دسـتانت
عاشقانه بمیرم برایت .
یک جایۍ عاشق کسی میشوی که دوستت
ندارد ، حالاتمام دلتنگیهایِ دنیا را همگریه
کنی ؛ سبک نمیشوۍ !
بعضـے وقتها به خاطر نبودن کسی
احساسِ دلتنگـے غریبی به آدم دست
میده، مثلِ وقتۍ کھ دل وُ دماغهیچ
کاری رو نداری ! حمید مصدق این
حال رو خیلی خوب توصیف کرد ؛
من درونِ قفس سرد اتاقم، دلتنگ
دلتنگ، دلتنگ . .