در نبودت گلهای خانہ غمگینترند؛
آنقدر غمگین کھ هر صبح هنگامِ برخاستن
از خواب ناۍِ معطر کردنِ خود را ندارند،
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
در نبودت گلهای خانہ غمگینترند؛ آنقدر غمگین کھ هر صبح هنگامِ برخاستن از خواب ناۍِ معطر کردنِ خود را
خانہ دیگر مملو از بویِ شمعدانیها نیست.
دیوارها بوۍِ غم دارند، غمِ بیپایانت همہ
را ماتم زدھ کرده است ..
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
-
میداني، یك وقتهایـے بایدرویِ یك تکہ کاغذ
بنویسۍ تعطیل است و بچسبانی پشتِ شیشهٔ
افکارت، باید بہ خودت استراحت بدهی و دراز
بکشی، دستهایت را زیرِ سرت بگذارۍ و بھ
آسمان خیره شوی، و بیخیال سوت بزنۍ، در
دلت بخندی به تمام افکارت کهـ پشتِ شیشهی
ذهنت صف کشیدھاند، آن وقت باخودت باید
بگویی، بگذار منتظر بمانند.
رك بگویم از همہ رنجیدهام، از غریب و
آشنا ترسیدھام، بیخیالِ سردي آغوشها
من بھ آغوشِ خودم چسبیدهام .
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
؛
ـ ــــــــــــــــــ
تندی باد میوزید، و میشکست شاخہ امیدِ
من را، سایھ روشن میکرد حال و فردایِ
مرا، آسمان هم انگار چشمهایش ابریست،
باد در پیراهنم و گردُ خاکي شدهام، هیچ
چیز پیدا نیست اما، من هنوز امیدوارم !
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسپویلقسمتِ15سریالکافہمینامدانگ،
____ _ پسگوپورۍاصلیاینبود🌝
کودکیمان هراس بود و جوانیمان وحشت،
مترسكها خوردھ بودند مزرعه امیدمان
را؛ ما بیخود فردا را دوست داشتیم .