رك بگویم از همہ رنجیدهام، از غریب و
آشنا ترسیدھام، بیخیالِ سردي آغوشها
من بھ آغوشِ خودم چسبیدهام .
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
؛
ـ ــــــــــــــــــ
تندی باد میوزید، و میشکست شاخہ امیدِ
من را، سایھ روشن میکرد حال و فردایِ
مرا، آسمان هم انگار چشمهایش ابریست،
باد در پیراهنم و گردُ خاکي شدهام، هیچ
چیز پیدا نیست اما، من هنوز امیدوارم !
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسپویلقسمتِ15سریالکافہمینامدانگ،
____ _ پسگوپورۍاصلیاینبود🌝
کودکیمان هراس بود و جوانیمان وحشت،
مترسكها خوردھ بودند مزرعه امیدمان
را؛ ما بیخود فردا را دوست داشتیم .
شاید بگویۍ لاف است ولۍ زمستان دنبالِ
تو میگردد تا گرم شود، تا شیشہهایش
بخار بگیرد و من مثلِ بك کودک بازیگوش
رو آن بنویسم دوستت دارم :)
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
~
ء
بیا وَ این سرسبزي را ببین، چگونہ آواز
میخوانند مرغِ عشقها، چگونہ خون در
رگهایِ زمین مـےجھد، گونههای سرخ
شدھیِ گلها را ببین، چگونهـ زیبایی را
هوار میکشند، بیا، بیا لبخند بزنیم در این
سر رسید .
-
شب بود و تاریکۍ، چراغها خاموش، سیاهي
سنگینی از چشمهایم بالا میرفت، مثل آدمایِ
دیوانہ دنبالِ صدای جیرجیركها میگشتم،
دنبالِ صدای پایی، حتی نور ماشینی تا به
کوچھ بگویم اُمید هست ولی نبود . .