بیا صبحانہ را چیدهام، کلمات دم کشیدهاند،
بیا برایت شعر بریزم، برقِ چشمانت میانِ
استکانها چہ امیدواري دلچسبی است .
تو کمان میکردي پنجرھ، پنجره میماند و
من دست تکان خواهم داد از لبِ کوچهیتان
ناگھان شب آمد دور شد؛ تنها ماند، سایهٔیِ
باهممان، من تو را داد زدم، تو ولکین چمدان
میکشیدی بر خاك آه از دستِ زمان، آه از
دستِ زمان.
ما از این دنیا ترسیدھایم، پایمان را عقب
کشیدهایم، هراس کردهایم، همچون اضطرابِ
وحشتآور خشخشِ پلاستیك گوشهی
آسپزخانہ، همچون سنگِ جدا شده از پایمان
در کوچهیِ خاکۍ تاریك .
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
ما از این دنیا ترسیدھایم، پایمان را عقب کشیدهایم، هراس کردهایم، همچون اضطرابِ وحشتآور خشخشِ پلا
ـ ــــــــــــــــــ
دستانمان رها شدھ در جمیعتۍ ناشناس،
زبانمات بند آمدھ است، خیره ماندهایم
بۍهیچ کلامي، ما فرصتِ عشق را دنیا
گرفتهایم و حالا خیره ماندهایم !
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
؛
-
سرسبز، اُمیدوار، به راهم ادامھ میدهم، مهم
نیست در راھ چه سنگریزهایی با کفِ پایم
برخورد کنند، من دختر روزهاۍِ سختام،
خندیدن برایِ من مثل جوانه زدن یك گیاھ
از وسط سنگ میماند، من با قلبۍ کھ مدام
خونریزی دارد هنوز هم میخندم، هنوز هم
دنیا برایم بوی امید میدهد، من هنوز هم
شیشهٔ خاكآلود با غم را با دستان خودم پاك
میکنم من هنوز میخواهم قوي بمانم، هنوز
هم (:
چشمانت لرزید و آینه اندوهش را میانِ
خانھ ریخت؛ پنجره خودش را محکم به
دیوار زد، باد اما؛ گل سنگهایِ بیچاره
را بدتر از این شاید، صدایِ مرغ عشقها
بجایی نرسید ..
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
چشمانت لرزید و آینه اندوهش را میانِ خانھ ریخت؛ پنجره خودش را محکم به دیوار زد، باد اما؛ گل سنگهایِ
ء
حتی همسایہ هم اعتراض نکرد انگار
یك گذشتہ وسط حال آینده را تنھا
گذاشت، گاهۍ لحظه هم دیر است،
بهـ آینهها بخندید .