𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
دلم میخواد تو یه نقطهاي از زندگیم
وایسم كِ اینطوري دستم تو جیبم باشہ
وَ برم تو فکر .
اینكِ چرا اینطور شد وَ چرا به این جا
رسیدم ؟ چطور شد كِ چیزایي ك قبلاً
خوشحال وُ ذوق زدم میکرد الان دیگِ
ذرهاي نسبت بھش حس ندارم ؟
زندگي میکنم ؛ حتي به دردهای عمیق.
حتي به اشكهایِ بیصدا.
بہ بغضهایِ دردناك و ناشي از نااُمیدی.
من . . خوبم ؛ اما کمي خسته وَ مردِ .
یه کاري کردی همه ازت متنفر شن ؛
همه کار باهام کردي و اطرافیانم ازت
متنفر شدن با این كِ فقط ضررت بِ
من رسید .
ولي باز چطور نمیتونم فراموشت
کنم ؟ چي به خوردم دادي كِ برایِ
یه ثانیههم از از یادم نمیري ؟
ازت بدم میاد ولي همزمان از اون
ور چطور دلم طاقت بیاره كِ دل
بکَنم ازت ؟
دلم میخواد فقط یكبار بیایي برام مثلِ
قبلنا باشي حتي ۵ دقیقه هم کافیه .
حتي یكروز هم نمیخوام بیایی پیشم ؛
فقط ۵ دقیقه مثلِ قبلنا باشی برام
کافیه . . ولي میدونم نمیایی ، میدونم
دیگه قرار نیست دستامو هیچوقت بگیری ،
میدونم دیگه بغلم نمیکني ، ازم تعریف
نمیکني ،برام آهنگ نمیفرستي .
چطور یہ انسان میتونه انقدر دلش سنگ
باشه ؟ یکیو فراموش کنه كِ یه روزي
بیشتر از خودشم دوستش داشت ؟
ولي الان به چشم دیدم .
انسانها خوب میتونن برن ؛ طوري بذارن
پشت سرشون كِ انگار شمارو دیگه نمیشناسن .
بعضي آدما بہ جایِ معذرتخواهي توقع
دارن بهشون بگی ؛ میدونم اشتباه کردی ،
بیا من غلط کردم ، بخشیدمت عزیزم .