ولي روزگارِ خوبي نیست .
ساعتها به این فکر میکنم مگه قلبمون
چقدر جا داره برای جا دادنِ اینهمه غم
نیازمندِ قلب بزرگتري بودم ..
چرا زندگي رو روالش نیست ؟ چرا هیچي
سرجاش نیست ؛ چرا این صحنهها رو
زندگي میکنیم ؟ چرا به اندازهيِ سنمون
خوشحال نیستیم ؟ چرا بدترین حس رو
تو بھترین سن داریم =))؟ .
من فقط دلم برات تنگ شده، چرا فکر
میکني خیلي کار سختیه ك بتونی اینو
درك کنی ؟
چون دیگه فراموشم کردی ؟ چون دیگه
دلیل لبخندهات من نیستم ؟ .
چرا تموم خاطراتِ خوبمون باعثِ گریهم
میشه ؟ تو با من چیکار کردي ؟ چرا
من اینطور شدم ، بیتاب ، خسته ، نااُمید .
بیا ببین چیکار کردي باهام .
من چرا دیگه منِ سابق نیستم . .
بیا ببین روزام بدونِ تو با گریه سپري
میشه، بیا ببین دلت میاد =)))؟
میدوني عیبي نداره ، من از اولش استعدادِ
خوبی تو فراموش کردن نداشتم .
ولي میدونی چی جالبترِ ؟ اینكِ ولی خوب
میتونم فراموش بشم . یه طوري من رو
به فراموشي میسپارن خودم اصلاً
نمیدونم چیشد .. فقط سوالم این میشه
ك چطور ممکنِ ؟ اون من رو فراموشم
کرد ؟ انداخت دور ؟ دیگه براش مھم
نیستم ؟ چه ساده از یادش رفتم .
چه ساده لبخندامو تبدیل کرد به اشك .
تو هموني ؟ هموني ك وقتی ناراحت
بودم تا ۵ صبح میشست پابهپام كِ
نبینه غمامو ؟ نه بابا محاله =))) !