میخوام مغزمو بردارم و بندازم دور ؛
از اینكِ انقدر فکر میکنه انقدر غر میزنه .
انقدر انقدر انقدر .. میدوني دلم یه خوابِ
عمیق میخواد كِ بیدار شدن بلد نباشِ .
و وقتیم بیدار شد هیچي یادش نیاد .
حتي خودشم نشناسہ .
شاید اینطور بتونه کمي به آرامش برسه .
شاید دیگه غر نزنه شاید دیگه انقدر
فکرِ همه چیو نکنه .
هیچوقت سوپرایز نشدم ، هیچوقت کسي
تو تنهاییام نیومد دنبالم ، هیچوقت کسي
برایِ خودم بھم پیام نداد .
کسي خوشحالم نکرد ، واقعي دوسم نداشت.
هوا ك بارونی بود کسي زنگ نزد پاشو بریم
قدم بزنیم ..
وقتایي ك از گریه بالشتم خیس میشد کسي
پیشم نبود ، هیچوقت کسي بیمقدمه زنگ
نزد و حالمو بپرسه .
من همیشه فقط خودم و خودم بودم .
این باعث شد خیلی قویتر از قبل باشم .
تا حالا به اون درجه از غیرِ قابلِ تحمل
بودنِ زندگیت رسیدي كِ بگي :
«خدایا تورو خدا ؟»
تنهام گذاشتي تو روزایی كِ احتیاج داشتم
به تو ؛ اینكِ پناهِ قلبِ بیپناهم باشي ،
اینكِ اُمیدِ ذهنِ نا امیدم باشي .
احتیاج داشتم به تو از تهِ دل ، وقتایی ك
اشكهامو داشتم میشمردم از نبودنت .
اشكهایي ك ریختم برای رفتنت وَ وَ وَ .
تو با رفتنت تمام من را تمام کردي .
باشد كِ من حکمِ اعدامم را گرفتم ، تو
من را به مرگ دعوت کردی .