eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
241 دنبال‌کننده
2هزار عکس
833 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت ششم: نمک زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد -
قسمت هفتم: شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم: - "همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان. منم بزرگ شدم. اگر اجازه بدید می‌خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم." تا این رو گفتم، دوباره صورت پدرم گر گرفت. با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد: - "اگر اجازه بدید؟؟!! باز واسه من آدم شد. مرتیکه بگو..." زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد. مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می‌خورد و نمی‌فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم: - "حمید آقا ... این چه حرفیه؟؟! همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن..." قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب: - "پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن ..." صورتش رو چرخوند سمت من: - "تو هم هر غلطی می‌خوای بکنی، بکن! مرتیکه واسه من آدم شده ..." و بلند شد رفت توی اتاق. گیج می‌خوردم ... نمی‌دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم. بچه‌ها هم خیلی ترسیده بودن. مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش. از حالت نگاهش معلوم بود. خوب فهمیده چه خبره. یه نگاهی به من و سعید کرد. - "اشکالی نداره، چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید." اما هر دوی ما می‌دونستیم. این تازه شروع ماجراست ... _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هشتم: سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم. مادرم تازه می‌خواست سفره رو بندازه. تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید. - «صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده!» - «هوای صبح خیلی عالیه ... آدم ۲ بار این هوا بهش بخوره زنده میشه!» - وایسا صبحانه بخور و برو - نه دیرم میشه. معلوم نیست اتوبوس کی بیاد. باید کلی صبر کنم. اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می‌شد. بارون‌ها شدید تر، گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید. شانس می‌آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می‌شد. و الا با اون وضع، باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می‌اومدم بیرون. توی برف سنگین یا یخ زدن زمین، اتوبوس‌ها هم دیرتر می‌اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می‌شدی. و وای به اون روزی که بهش نمی‌رسیدی... یا به خاطر هجوم بزرگ‌ترها، حتی به زور و فشار هم نمی‌تونستی سوار شی ... بارها تا رسیدن به مدرسه، عین موش آب کشیده می‌شدم خیسِ خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه‌هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می‌شد. جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می‌خورد و تا مدرسه پام یخ می‌زد. سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که، همزمان با رسیدن من، پدرم هم می‌رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می‌کرد. بدترین لحظه، لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می‌شدیم. درد جای سوز سرما رو می‌گرفت اون که می‌رفت بی‌اختیار اشک از چشمم سرازیر شد. و بعد چشم‌های پف کرده‌ام رو می‌گذاشتم به حساب سوز سرما. دروغ نمی‌گفتم. فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ... _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بسم رب الحسین🌱💚
موندنی ترین رفیق من
ای حسین دردمندم، دل‌شکسته‌ام‌.. و احساس می‌کنم که جز تو و راه تو دارویی دیگر تسکین‌بخشِ قلب سوزانم نیست.. + آقا‌مصطفی چمران فرمودن! @darolmahdi313
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محفل صمیمانه ریحانه ها ویژه دختران ابتدایی❤️ فعالیتها: سوره، احکام ، کاردستی، داستان ویژه ولادت امام حسین علیه السلام😍، بازی و پذیرایی هر هفته پنجشنبه ها ساعت ۴ منتظرتونم 😍 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام )🌺 حبیب آباد لطفا عضوشوید 👈 @darolmahdi313
✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ اینکه هر صبح 🕊️ به من اذن سلام می‌دهید، نه از لیاقت من که از لطف و کرامت شماست _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
: سپاه معراج شهداست سپاه معراج مجاهدین است روزت مبارک حاجی🌷 _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
به نام خدای مهربون 🌱🥰
سلام مولا جان 🖐🏻💚