هرروزحتماًقرآنبخوانید.حالانمیگویم روزیمثلاًفرضکنیدنیمجزءیایکحزب بخوانید.روزینیمصفحه،روزییکصفحه
امّاترکنشود.درطولسالروزینباشدکه شماقرآنرابازنکنیدوقرآنراتلاوتنکنید.
#حضرتآقا🌱
✨@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت سی و نهم: حرفهای عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد: - مهرا
#نسل_سوخته
قسمت چهلم: غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم:
- نکن مهران! اینقدر ادای بزرگترها رو در نیار. آخر یه بلایی سر خودت میاری ...
- مامان، من ادا در نمیارم. ۱۴ سالمه! دیگه بچه نیستم. فوقش اینها میسوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت، دلم سوخت اما میدونستم توی حال خودش نیست.
یهو حالتش عوض شد. بدجور بهم ریخت:
- آره! تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون.
چند لحظه موندم چی کار کنم. شک به دلم افتاد.
نکنه
خطا رفتم و چیزی که به دل و ذهنم افتاد و بهش عمل کردم، الهام نبوده باشه ...
تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد.
- اینطوری مشخص نمیشه! باید تا تهش برم. خدایا! اگر الهام بود و این کارم
حرف و هدایت تو، تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل، چیزی رو که
نمیدونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ...
اگر هم خطوات بود، نجاتم بده.
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم، توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش، کمک
گرفته بودم و استادم بود اما این بار ...
پدر، یه ساعت و نیم بعد برگشت.
از در نیومده محکم زد توی گوشم:
- گوساله، اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی، این همه معطل خریدن چند تا
غذا نمیشدم.
اما حکمت معطلی پدرم، چیز دیگهای بود.
خدا برای من زمان خریده بود.
سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی.
غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه:
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد:
- من از غذای مهران میخورم ...
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت چهل و یکم: اگر رضای توست ...
همه جا خوردند.
دایی برگشت به شوخی گفت:
- مادر من، خودکشی حرامه! مخصوصا اینطوری. ما میخوایم حالا حالاها سایهات روی سرمون باشه.
بی بی پرید وسط حرفش:
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده. چه غذایی بهتر از این. منم که عاشق
خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید.
زندایی ابراهیم، دومین نفری بود که
بعد از من، دستش رفت سمت خورشت:
- به به! آسیه خانم، ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره! اصلا بهش نمیاومد
اینقدر کاری باشه.
دلم قرص شده بود.
اون فکر و حس، خطوات شیطان نبود.
من خوشحال از این
اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه میکرد.
موقع جمع کردن سفره، من رو
کشید کنار:
- مهران! پسرم، نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی، فقط درست کردن غذا
نیست. این یه مریضی ساده نیست. بزرگتر از تو زیر این کار، کمر خم میکنند ...
- منم تنها نیستم. یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری
داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن. فقط یه مراقب
۲۴ ساعته میخوان.
و توی دلم گفتم:
- مهمتر از همه، خدا هست ...
- این کار اصلا به این راحتی نیست. تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی. گذشته از
اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت اما من یه قدم به هدفم نزدیکتر شده بودم.
هر چند، هنوز
راه سختی در پیش بود.
- خدایا! اگر رضای تو و صلاح من، به موندن منه، من همه تلاشم رو میکنم.
اما خودت نگهم دار. من دلم نمیخواد این ماههای آخر از بی بی جدا شم ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دَرتَـلآطُـمِزَمـٰآنِبَـردِلِسِیـٰآهِخـویش
بـٰامُرَڪَبسِـفیدمِـۍنِـویسَمَت
السَّـلامُعَلَیڪیـٰآابٰـاصـآلِحالمَهـدۍ(عج)
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
بسیجۍبودن
چیزےنیست؛
جزعملۍخـٰالصانھ،عبـٰادتۍعـٰاشقانھ
جھـٰادےعـٰارفانھ،
قیـٰامۍمظلومـٰانھ،رزمۍشجـٰاعانھ،
و،وصلۍعـٰاشقانھ...♥️
#بسیجےعاشق🌱
✨@darolmahdi313
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء بیست و هشتم
🌕 وعده خداوند جز با ظهور حضرت مهدی محقق نمیشود
#آیات_مهدوی
#رمضان_مهدوی
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
🔸سفرهی میهمانیات آرام جمع میشود و ما هنوز منتظر صاحبخانهایم.
حالا که ماه دارد تمام میشود، بیشتر آه میکشم.
و "آه" نام دیگرِ توست...
وقتی از عمق دل شکسته برآید💔
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313