eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
244 دنبال‌کننده
2هزار عکس
810 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح‌های یکشنبه تو اتاق خوابگاهم در فرانسه، مراسم پرفیض دعای عهد بود و همه‌مون جمع می‌شدیم؛ «خدا و من» مگه بیشتر از اینم نیازه کسی باشه؟!! 📚کتاب‌خاطرات‌سفیر 🌱@darolmahdi313
🌸 کاروان دختران حاج قاسم اردوی کرمان ( زیارت مزار شهید سلیمانی ) 💠ویژه دختران و مادران ⏰ ثبت نام از 27 فروردین الی 5 اردیبهشت ساعت 4 الی 6.30 بعد از ظهر در گلستان شهدای اصفهان اطلاع رسانی گردد 🔰لینک کانال : ╭━━⊰🌙⊱━━╮ 🆔 @es_tajrobeyaramesh ╰━━⊰🌙⊱━━╯
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت چهل و یکم: اگر رضای توست ... همه جا خوردند. دایی برگشت به شوخی گفت: - مادر من، خ
قسمت چهل و دوم: خدانگهدار مادر نیمه‌های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می‌رفتیم، استیصال جمع بیشتر می‌شد. هر کی سعی می‌کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه، شرایطش یه طوری تغییر می‌کرد و گره توی کارش می‌افتاد. استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من، مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد. رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد. همه مخالفت کردند: - یه بچه پسر که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست، تازه مراقب یه بیمار رو به موت با اون وضعیت باشه؟ از چشم‌های مادرم مشخص بود تمام اون حرف‌ها رو قبول داره اما بین زمین و آسمون، دلش به جواب استخاره خوش بود. و پدرم، نمی دونم این بار، دشمنیِ همیشگیش بود و می‌خواست از شرم خلاص شه ... یا ... محکم ایستاد: - مهران بچه نیست. دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش، مدیریت‌شون می‌کنه. خیال‌تون از اینهاش راحت باشه ... و در نهایت، در بین شک و مخالفت‌ها، خودش باهام برگشت. فقط من و پدرم ... برگشتم و ساکم رو جمع کردیم و هر چیز دیگه‌ای که فکر می‌کردم توی این مدت، ممکنه به دردم بخوره. پرونده‌ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم. دایی محسن هم توی اون فاصله، با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه اونجا بودند، حرف زده بود. اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود. با وجود اینکه معدل کارنامه‌ام ۱۹/۵ شده بود! یه بچه بی سرپرست .. ده دقیقه‌ای که با هم حرف زدیم، با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ... - پسرم، فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی. شهریور از راه رسید. دو روز به تولد ۱۵ سالگی من، پسر دایی محسن، دو هفته‌ای زودتر به دنیا اومد و مادربزرگ، آخرین نوه‌اش رو دید. مادرم با اشک رفت. اشک‌هاش دلم رو می‌لرزوند اما ایمان داشتم کاری که می‌کنم درسته و رضا و تایید خدا روشه. و همین، برای من کافی بود . _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت چهل و چهارم: بیدار باش وقت‌هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم. صبح‌ها که من مدرسه بودم، اگر خاله شیفت بود، خانم همسایه‌مون مراقب مادربزرگ می‌شد. خدا خیرش بده! واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود. حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می‌زد. یکی دو ساعت می موند تا من به درسم برسم یا کمی استراحت کنم ... اما بیشتر مواقع، من بودم و بی بی. دست‌هاش حس نداشت و روز به روز ضعفش بیشتر می‌شد. یه مدت که گذشت، جز سوپ هم نمی‌تونست چیز دیگه‌ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش. می‌نشستم روی زمین، پشت میز نصف حواسم به درس بود، نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می‌خورد زیر چشمی نگاه می‌کردم چیزی لازم داره یا نه. شب‌ها هم حال و روزم همین بود. اونقدر خوابم سبک شده بود که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب، از جا بلند می‌شدم و چکش می‌کردم. نمی‌دونم چند بار از خواب می‌پریدم! بعد از ماه اول، شمارشش از دستم در رفته بود. ده بار ... بیست بار ... فقط زمانی خوابم عمیق می‌شد که صدای دونه‌های درشت تسبیح بی بی می اومد. مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه و درد نداره. خوابم عمیق‌تر می‌شد اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه‌ها، سیخ از جا می‌پریدم و می‌نشستم. همه می‌خندیدند. مخصوصا آقا جلال: - خوبه! دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی. اون طوری که تو از خواب می‌پری، سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش، از جا نمی‌پرن ... و بی بی هر بار، بعد از این شوخی‌ها، مظلومانه بهم نگاه می‌کرد. سعی می‌کرد آروم‌تر از قبل باشه که من اذیت نشم. من گوش‌هام رو بیشتر تیز می‌کردم که مراقبش باشم. بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد، کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی، ایستاده هم خوابم می‌برد. _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه من! تا نبینمت، ‎عید نمی‌شود ... به رسم هميشه، عيد ما آن روز است كه تو رویت بشوى؛ ماه من، ماه همه، ای ماه ترين ماه … علیه السلام تعجیل در ظهور صلوات 🌙@darolmahdi313
خدایا راهنمایم باش تا حق کسۍ را ضایع نکنم کہ بۍاحترامۍ بہ یک انسان، همانا کفر خداۍبزرگ است. 🌱
ساعات آخر است... دلم شور مۍزند... آقا چه شد حواله‌ۍ کرب‌و‌بلاۍ من؟! دلتنگت میشویم شاید دیگر تو را درک نکردیم خداحافظ اۍ ماه میهمانۍخدا .... السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَهْرَ اللَّهِ الْأَکْبَرَ وَ یَا عِیدَ أَوْلِیَائِهِ الْأَعْظَمَ
خدایا این دم دمای آخر لطفا: به خوبی ات بدِ مرا بیا بدل کن. شکسته‌ام،بریده ام،مرا بغل کن.
کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان تا که همسفره‌‌ی تو لحظه‌ی افطار شوم🤍 🌱برگزاری مراسم افطاری ویژه ریحانه‌ها و نوجوانان و خادمین دارالمهدی حبیب‌آباد روز سه‌شنبه ۲۹ فروردین مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان✨🌙 _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
16.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-------------------------------- به قربان افطار و خرما و نجوای تو سحرهای پر گریه و سوزش و آه تو کجا می‌نشینی اذان‌ها ، فدایت شوم به قربان آن سفره‌ی سرد و تنهای تو 🌱برگزاری مراسم افطاری ویژه ریحانه‌ها و نوجوانان و خادمین دارالمهدی حبیب‌آباد روز سه‌شنبه ۲۹ فروردین مصادف با ۲۷ ماه مبارک رمضان✨🌙 _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسیده عید صیام و نیامدی آقا جهان نموده قیام و نیامدی آقا دمی بیا و نظر کن، که دشمنت امروز شکسته تیغ و نیام و نیامدی آقا چگونه از تو بگویم که این نفس گویی شرر گرفت ز خیام و نیامدی آقا 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺 حبیب آباد @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ※ قدرت شب عید فطر، به اندازه‌ی جمع تمام شبهای ماه رمضانه! ※ چجوری بیشترین بهره رو میشه ازش برد؟ ویژه
روز عید فطر، روزِ مورد توجّه پروردگار و روز نزول مغفرت و رحمت الهی بر مؤمنان است. این روز را هم باید مثل ایام ماه مبارک رمضان، قدردانی کرد🌱 +حضرت‌آقا♥️ 💐@darolmahdi313
فطر؛ جشن‌تولدفطرت‌هاست! وتو،آخرین‌تجلیِ‌فاطمه عینیت‌فطرت‌وعصاره‌ی‌عبودیت‌در عالَمی! متولدین‌ماه‌عبادت‌را مأمن‌ومأوایی‌نیست‌جزآغوشت؛ یابن‌الزهرا... یَافَاطِرُبِحَقِّ‌فَاطِمَةَ...♥️ ✨ 🌱@darolmahdi313
🌺 سلام به همه اعضای محترم 🌺 ماه مبارک رمضان تمام شده و میخواییم چله جدید دعای عهد به نیت تعجیل در امر فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف رو شروع کنیم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 😍😍 یک خبر ویژه 😍😍 🔻تصمیم داریم از بین عزیزانی که در دعای عهد شرکت می‌کنند به قید قرعه👇 1⃣. ۵ کمک هزینه یک میلیون تومانی سفر کربلا برای ۵ نفر 2⃣. ۱۴ قطعه سنگ متبرکه حرم امام حسین علیه‌السلام برای ۱۴ نفر 3⃣. ۱۲ قاب فرش متبرکه حرم مطهر امام رضا علیه‌السلام برای ۱۲ نفر اهدا کنیم💐 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌐 کانال خادمان امام زمان (عج) 👇 https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
«💛🕊» بسم‌رب‌المهدی|❁ خودت‌برای‌ظهورت‌دعاکن‌وبرگرد دعای‌من‌به‌خودم‌هم‌نمیکند‌اثری:) 💛¦↫ 🕊¦↫ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
ازخواهرانم‌می‌خواهم حجابشان‌رامثل‌حجاب حضرت‌زهرابکنند...🌱 🌷@darolmahdi313
نمـی‌دونـم‌این‌ڪآنال‌چی‌بودھ، ۅ‌چنـدتاعضـوداشتہ؛ ادمیـنش‌ڪی‌بودـہ... ولی‌دم‌ا؏‌ـضآش‌گرم‌تالحظہ‌‌ـآخر موندن‌ولفٺ‌ندادن:) 🥀@darolmahdi313
•🌱✨• سیم‌خاردارِنفس‌‌می‌دونی‌ینی‌چی؟ یعنی‌: واردِهرکانالی‌نشی‌!! واردِهرگپی‌نشی!! واردِهرپیوی‌نشی‌!! واردِهربحثی‌نشی!! اصلاهرفضایی‌که‌ازخدادورت‌کنه‌💔 آره‌توی‌فضای‌مجازی‌ هم‌می‌تونی‌‌جلوی‌نفست‌روبگیری‌رفیق🍃
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت چهل و چهارم: بیدار باش وقت‌هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم. صبح‌ها که من مدرسه بو
قسمت چهل و پنجم: سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم. اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم. اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه‌هاشون هست، من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم. خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود. فقط باید کمی زودتر از جا بلند می‌شدم ... گاهی خاله برام سحری و افطار می‌آورد، گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه، کلا من رو یادشون می‌رفت. و من خدا رو شکر می‌کردم بابت تمام رمضان‌هایی که تمرین نخوردن کرده بودم. هر چند شرایط‌شون رو درک می‌کردم که هر کدوم درگیری‌ها و مسائل زندگی خودشون رو دارند و دلم نمی‌خواست باری روی دوش‌شون باشم، اما واقعا سخت بود با درس خوندن و اون شرایطِ سختِ رسیدگی به مادربزرگ، بخوام برای خودم غذا درست کنم. روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می‌داد و تا افطار بی‌وقفه و استراحت مشغول بودم. هر وقت خبری از غذا نبو، مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می‌کردیم، نمک می‌زدم و با نون می‌خوردم. اون روزها خسته‌تر از این بودم که برای خودم، حس شکستن ۲ تا تخم مرغ رو داشته باشم. مادربزرگ دیگه نمی‌تونست تنها حرکت کنه. دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود. با کوچک‌ترین اشاره از جا می‌پریدم، صندلی رو می‌گذاشتم توی دستشویی و زیر بغلش رو می‌گرفتم ... پشت در، گوش به زنگ می‌ایستادم. دیگه صداش هم به زحمت و بی‌رمق در می‌اومد. زیربغلش رو می‌گرفتم و برش می‌گردوندم و با سرعت برمی‌گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می‌شستم، خشک می‌کردم و سریع می‌گذاشتم کنار. _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت چهل و ششم: اولین ۴۰ نفر سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون. رفتم برای نماز شب وضو بگیرم. بی بی به سختی سعی می‌کرد از جاش بلند شه ... - جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟ - هیچی مادر! می‌خوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم. زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش. آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس‌هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه. - بی بی! حالا راحت همین جا وضو بگیر. دست و صورتش رو که خشک کرد، جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه‌اش رو سرش کنه. هنوز ۴۵ دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود. اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی‌تونه حتی نماز بخونه! گریه‌ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده‌ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه‌ها دلم می‌لرزید و بغض کرده بود. رفتم سمت بی بی. خیلی آروم نماز می‌خوند . حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می‌پریدم پایین ... زیرچشمی به ساعت نگاه می‌کردم. هر دقیقه‌اش یه عمر طول می‌کشید. - خدایا، چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده. خدایا کمکم کن حداقل بتونم وتر رو بخونم. آشوبی توی دلم برپا شده بود. حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می‌گیرند. شیطان هم سراغم اومده بود: - ولش کن!! برو نمازت رو بخون. حالا لازم نکرده با این حالش نماز مستحبی بخونه و ... از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسه‌های شیطان زجر می‌کشیدم؛ استغفار می‌کردم و به خدا پناه می‌بردم. از یه طرف داشتم پر پر می‌زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ... یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود: - ما گاهی نماز واجب‌مون رو هم وسط درگیری می‌خوندیم! نیت می‌کردیم و الله اکبر می‌‌گفتیم. نماز بی‌رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی‌داشتیم، خشاب عوض می‌کردیم، آرپیجی می‌زدیم، پا می‌شدیم، می‌چرخیدیم، داد می‌زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه‌اش رو می‌خوندیم ... انگار دنیا رو بهم داده بودند. یه ربع بیشتر نمونده بود. سرم رو آوردم بالا، وقت زیادی نبود ... - خدایا، یه رکعت نماز وتر می‌خوانم قربت الی الله ... الله اکبر ... حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز. هر دو قربت الی الله ... اون شب، اولین نفر توی ۴۰ مومن نمازم، برای اون رزمنده دعا کردم. _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقای عزیز سلام 🖐🏻
حال و احوالتون ؟